دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

منو ببر دکتر

نمیدونم این دیگه چه مرض تازه ایه که من گرفتم. مثه سگ خوابم میاد اما تا ۳ و نیم نشه نمیتونم بخوابم. امروز مجموعا ۳ ساعت چشمام بسته نبودن.
قاطی کردم دیگه. مریض شدم. من دیوونه م.
بذار یه اعتراف جالب برات بکنم. امشب که با تنهایی بیرون بودم به این کشف بزرگ پی بردم. (قول بده نخندی، مسخره هم نکنی)

من دلم واسه همه دخترای خوشگل و خوش تیپ و قرتی و سکسی و ... که از در و دیوار دارن بالا میرن ضعف میره. میمیرم براشون. دلم میخواد برم با همه شون گپ بزنم. دلم میخواد با همه شون date کنم. دلم میخواد مزه اون رژهای خوش رنگشون رو بچشم.
اما...
دقیقا همون لحظه یکی دیگه توی کله م میگه: برو بابا حوصله داری؟! ول کن عمو. به چه دردت میخوره؟! میخوای چیکار؟!
این تناقضات داره روانی میکنه منو. دارم به خودم شک میکنم. شدیدا دلم یه دوست دختر میخواد اما دقیقا توی همون لحظه یکی دیگه بهم میگه "نمیخوام"

داستان من اینجوری شده: هم میخوام و هم نمیخوام!!!
گوزپیچم... داغونم... کمک... به دادم برسید... منو ببر دکتر

پ.ن: این اراجیفی هم که به خوردتون دادم کاملا جدیه. شوخی هم نمیکنم.

هیچ نظری موجود نیست: