جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷

یعنی چی آخه؟

هرچی حرف زدم باهاش فایده نداشت. وقتی کلید میکنه دیگه قفل میشه. تلاش کردن بی فایده س. جفت پاهاش رو میکنه توی یه کفش و فقط حرف خودش رو تکرار میکنه. دیگه هیچ اثری از منطق دیده نمیشه.
اگه برام دلیل بیاره و منطقی منو قانع کنه، باور کن از کاری که میخوام بکنم منصرف میشم، اما حیف که اینطور نیست. و حتی به خودش هم اجازه نمیده تا حرف های منو منصفانه بشنوه و بهشون فکر کنه. یک ریز فقط دلایل ت*خمی خودش رو تحویلت میده. تازه مزخرفات قرن های قبل رو هم وصل میکنه به این ماجرا.
تنها کاری که میتونم بکنم اینه که باز هم برم توی اتاقم. دنج ترین جای دنیا...
میدونی... از خودم لجم میگیره. خسته شدم. از احمق بودنم. دیگه نمیخوام nice باشم. نمیفهمم این بازی تا کی ادامه داره. چرا این موضوع رو نمیفهمه که من هروقت که دلم بخواد میتونم دورش بزنم؟ چرا از رو راست بودن من سو ء استفاده میکنه؟ چرا ما توی خونه هم آزادی بیان نداریم؟ چرا پدر و مادر ها آدم رو مجبور میکنن تا بهشون دروغ بگیم؟ واقعا چرا؟

هیچ نظری موجود نیست: