برای نهار کباب داشتیم.
مثل هر باری که کباب داریم، من و بابا میریم و بساط ذغال و منقل و باقی چیزها رو آماده میکنیم.
آماده میکنیم بدون اینکه کلمهای با هم حرف بزنیم.
من باد میزنم و اون هم سیخها رو میچرخونه.
و باز هم سکوت.
از روی عادت شاید یکی از سیخها رو بگیره جلو و بگه یه قلیه بکش ببین خوب شده یا نه؟ یا مثلا میگه اینجا رو بیشتر باد بزن. فقط همین.
اصولا رابطه من و بابام همیشه در همین حد بوده.
به جرات میتونم بگم بابام هیچی از من نمیدونه. اینکه مثلا کجا مدرسه میرفتم.. کی رفتم دانشگاه.. کی دانشگاه تمام شد.. الان دارم چیکار میکنم و اینها.
هیچ وقت یادم نمیاد که نشسته باشم و باهاش درد و دل کرده باشم، حرف زده باشم، شکایت کرده باشم، اعتراف کرده باشم و..، هیچی.
همیشه نسبت به هم خنثی بودیم.
و واقعا دلم میگیره وقتی میبینم تا این حد از همدیگه دور هستیم.