جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

دارم میترکم...

سلام به شیما، به تارا، به کاوه... سلام به همه

باز هم یه جمعه دیگه

نظرتون در مورد جمعه چیه؟ به نظر من که مزخرفه. کاشکی بجای جمعه ۶شنبه داشتیم.

چرا اینقدر دلگیره؟ واسه شما هم اینجوریه؟

نمیدونم... تازگی ها خیلی دپرس شدم... شاید بخاطر اینه که توی خونه اوضاع خوبی ندارم... گرچه هیچ کدوم از ما اوضاع خوبی نداریم... البته گوش خواهرم هم به این چیزا بدهکار نیست...

شاید تقصیر بابام باشه... به نظر من که هست... دلم واسه مامانم میسوزه... دلم واسه خودم میسوزه... دلم واسه بابام هم میسوخت اما دیگه نه...

نزدیک ۲ ماه میشه که همین داستان رو داریم. امروز دیگه حقش رو گذاشتم کف دستش. خواهشن دیگه منت سر ما نگذار و قهرمان بازی در نیار

۵۶ سالت شده... اگه راست میگی یه کار درست و حسابی واسه من پیدا کن!

۲ ماه خفه بودم... امروز دیگه داشتم میترکیدم... وقتی حرف هاش رو میشنیدم داشتم بالا میاوردم. تا اطلاع ثانوی دیگه نمیتونم قیافه ش رو ببینم. آخه مگه شغل آدم چقدر میتونه مهم باشه؟ مگه مادیات چقدر ارزش داره؟ مگه توی زندگیمون چیزی کم داریم که داری همه چیز رو با هم قاطی میکنی؟ این شغلت مگه چشه که میخوای عوضش کنی؟ چرا بچه شدی؟ دفعه اولت نیست که داری کارت رو عوض میکنی.

خودت خواستی... به درک... دیگه تیریپ ما هم فرق میکنه مسعود جان! (بابام رو میگم)... تا امروز خودت رو میخواستیم، ولی مگه پول بده؟ برو بیشتر بیار که خوب بلدیم خرج کنیم.

خوبه که امشب پرواز داره و میره... تا آخر هفته نمیبینیمش!

بعد از ظهر تا حالا از اتاقم بیرون نیومدم. حتی wc هم نرفتم. مامانم و خواهرم هم رفتن بیرون.

مسعود هم اون پایین نشسته داره tv نگاه میکنه. کاشکی زودتر ۱۱ میشد...

بعد از ظهر تا حالا فقط دارم Chasing Cars گوش میکنم... دارم خفه میشم از حماقت آدم هایی که حاضر به فهمیدن و درک کردن نیستن.

بسه دیگه... خیلی حال گیری کردم.

از همه معظرت میخوام. خیلی سعی کردم جلو خودمو بگیرم اما نتونستم

فقط دلم برای مامانم میسوزه... خیلی... این چند وقت خیلی حرص خورد

کاشکی این مسعود زودتر بازنشسته میشد.

خیلی زر زدم. باید ییخشید

تارا خانوم... این هم یه آهنگ از Sting مخصوص شما. یه کم قدیمی هست ولی خیلی دوست دارم اینو. امیدوارم که خوشت بیاد ازش.

هیچ نظری موجود نیست: