سلام به همه دوستای خوب خودم
میبخشید که این ۲ روز نتونستم بیام پیشتون
دیروز دانشگاه بودم و ساعت ۵ رسیدم خونه.
وقتی رسیدم هنوز کفشهام رو در نیاورده بودم که مامانم کلی کار هوار کرد تو سرم. تازه اولتیماتوم هم داد که تا ۷ خونه باشم چون نوبت دکتر داشت و باید به موقع میرسوندمش.
من هم چون چاره ای جز اطاعت ندارم مثه فشنگ در رفتم!
پشت یکی از چراغ قرمزها بودم که یهو ماشین خاموش شد. خونسرد استارت زدم... روشن نشد... دوباره اما باز هم نشد... باز هم نشد... چراغ سبز شد و ۱ ثانیه بعد بوق ممتد بود که به گوش میرسید!
چقدر بی حوصله شدن این ملت...
با کمک آقای پلیس سر ۴راه ماشین رو هل دادیم و روشنش کردم. خدایا آخه چه مرگش شده؟ یه کناری ایستادم و آب باتری و ... رو نگاه کردم، همه چیز عادی به نظر میرسید.
همونجا که ایستاده بودم ماشین رو خاموش کردم. ۱ دقیقه بعد استارت زدم و خیلی راحت روشن شد!
پیش خودم گفتم شاید اتفاقی بوده، بیخیال. رفتم دنبال بقیه کارها. همه mission ها رو که انجام دادم اومدم سوار شدم و ... دیگه حتی استارت هم نمیخورد!!! هیچ رمقی براش نمونده بود. خدایا چه خاکی تو سرم بریزم؟ چطوری از توی پارک بیارمش بیرون؟ مگه چه گناهی کردم من؟!
رفتم توی پیاده رو و به یه آقایی گفتم جون هرکی رو دوست داری بیا یه کمکی کن من این لگن رو ببرم اوراقی!
دمش گرم، اومد کمکم... ولی با یه بدبختی ماشین رو از پارک بیرون آوردیم. ۱۰ دقیقه داشتیم عقب و جلو میکردیم... وسط یه خیابون شلوغ و پاتوغ دختر و پسر رو تصور کن... اونوقت من دارم یه پراید سفید ۷۶ لگن رو هل میدم... (وسط یه مشت Camry و Azera و BMW و Prado و... ) خدا برای کسی نخواد همچین چیزی
وسط این ترافیک ۳۰۰ - ۲۰۰ متر هل دادمش. (پیش خودم گفتم خوبه وقتی ماشین روشن شد یارو گازش رو بگیره و در بره!!!). به نکبت روشن شد.
باید بودی و میدیدی که چه پایه خنده ای شده
خلاصه اینکه با نهایت سرعت گازش رو گرفتم به سمت خونه. یه تلفن هم به مامانم زدم و گفتم زنگ بزن آژانس که با این ماشینت هیچ جایی نمیرم من!
۷:۱۰ رسیدم. سوت ثانیه بعد هم تاکسی اومد و رفتیم. تا برگشتیم خونه دیگه ۱۱ شده بود. شام هم بیرون خوردیم. جاتون خالی
باید امروز صبح بودی و غرغرهای بابام رو میشنیدی که من اصلا به ماشین اهمیت نمیدم... فقط سوارش میشم...هیچ وقت کنترل نمیکنم ماشین رو... خلاصه از این حرفا. هرچی هم میگم مسعود جون این باتریش خراب شده دیگه، مگه به گوشش میرفت
خودش ماشین رو برد تعمیر. ظهر که برگشت گفتم چی شد؟
گفت هیچی. باتریش خراب شده بود حالا یه باتری نو خریدم
دلم میخواست بهش بگم حالا دیدی چیزی نبود و فقط به جون من هی نق زدی؟ اما حوصله بحث نداشتم.
امشب شام یه جای توپ مهمونیم. جای همتون رو خالی میکنم. هر ۴-۳ هفته یکبار دوره داریم. خیلی خوش میگذره.
میبخشید که این ۲ روز نتونستم بیام پیشتون
دیروز دانشگاه بودم و ساعت ۵ رسیدم خونه.
وقتی رسیدم هنوز کفشهام رو در نیاورده بودم که مامانم کلی کار هوار کرد تو سرم. تازه اولتیماتوم هم داد که تا ۷ خونه باشم چون نوبت دکتر داشت و باید به موقع میرسوندمش.
من هم چون چاره ای جز اطاعت ندارم مثه فشنگ در رفتم!
پشت یکی از چراغ قرمزها بودم که یهو ماشین خاموش شد. خونسرد استارت زدم... روشن نشد... دوباره اما باز هم نشد... باز هم نشد... چراغ سبز شد و ۱ ثانیه بعد بوق ممتد بود که به گوش میرسید!
چقدر بی حوصله شدن این ملت...
با کمک آقای پلیس سر ۴راه ماشین رو هل دادیم و روشنش کردم. خدایا آخه چه مرگش شده؟ یه کناری ایستادم و آب باتری و ... رو نگاه کردم، همه چیز عادی به نظر میرسید.
همونجا که ایستاده بودم ماشین رو خاموش کردم. ۱ دقیقه بعد استارت زدم و خیلی راحت روشن شد!
پیش خودم گفتم شاید اتفاقی بوده، بیخیال. رفتم دنبال بقیه کارها. همه mission ها رو که انجام دادم اومدم سوار شدم و ... دیگه حتی استارت هم نمیخورد!!! هیچ رمقی براش نمونده بود. خدایا چه خاکی تو سرم بریزم؟ چطوری از توی پارک بیارمش بیرون؟ مگه چه گناهی کردم من؟!
رفتم توی پیاده رو و به یه آقایی گفتم جون هرکی رو دوست داری بیا یه کمکی کن من این لگن رو ببرم اوراقی!
دمش گرم، اومد کمکم... ولی با یه بدبختی ماشین رو از پارک بیرون آوردیم. ۱۰ دقیقه داشتیم عقب و جلو میکردیم... وسط یه خیابون شلوغ و پاتوغ دختر و پسر رو تصور کن... اونوقت من دارم یه پراید سفید ۷۶ لگن رو هل میدم... (وسط یه مشت Camry و Azera و BMW و Prado و... ) خدا برای کسی نخواد همچین چیزی
وسط این ترافیک ۳۰۰ - ۲۰۰ متر هل دادمش. (پیش خودم گفتم خوبه وقتی ماشین روشن شد یارو گازش رو بگیره و در بره!!!). به نکبت روشن شد.
باید بودی و میدیدی که چه پایه خنده ای شده
خلاصه اینکه با نهایت سرعت گازش رو گرفتم به سمت خونه. یه تلفن هم به مامانم زدم و گفتم زنگ بزن آژانس که با این ماشینت هیچ جایی نمیرم من!
۷:۱۰ رسیدم. سوت ثانیه بعد هم تاکسی اومد و رفتیم. تا برگشتیم خونه دیگه ۱۱ شده بود. شام هم بیرون خوردیم. جاتون خالی
باید امروز صبح بودی و غرغرهای بابام رو میشنیدی که من اصلا به ماشین اهمیت نمیدم... فقط سوارش میشم...هیچ وقت کنترل نمیکنم ماشین رو... خلاصه از این حرفا. هرچی هم میگم مسعود جون این باتریش خراب شده دیگه، مگه به گوشش میرفت
خودش ماشین رو برد تعمیر. ظهر که برگشت گفتم چی شد؟
گفت هیچی. باتریش خراب شده بود حالا یه باتری نو خریدم
دلم میخواست بهش بگم حالا دیدی چیزی نبود و فقط به جون من هی نق زدی؟ اما حوصله بحث نداشتم.
امشب شام یه جای توپ مهمونیم. جای همتون رو خالی میکنم. هر ۴-۳ هفته یکبار دوره داریم. خیلی خوش میگذره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر