شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۶

خوب... بد... زشت...

امروز، روز خیلی عجیبی بود. خیلی خوب شروع شد اما خیلی غم انگیز تمام شد.

صبح کیومرث از دانشگاه زنگ زد و گفت که راه آهن رو با ۱۷ و روسازی رو با ۱۸ و پی رو با ۱۰ پاس کردم. اون لحظه نمیدونی چقدر خوشحال بودم.

بعد از ظهر حدود ساعت ۵ عاطفه زنگ زد بهم و گفت که میخواد منو ببینه. به شکل خیلی وحشتناکی منو غافلگیر کرد. واقعا سوپرایز شدم. عمرا خودم رو در همچین موقعیتی تصور نمیکردم. باید بگم بهترین هدیه دنیا رو گرفتم. یه ساعت cK خیلی خیلی خوشگل.

حدود ساعت ۷ واسه کاری رفته بودم بیرون. بعد از اینکه کارم تمام شد به محمد رضا تلفن زدم تا اگه وقت داره یه گشتی با هم بزنیم. بیمارستان بود. مادرش رو از دست داده بود. نمیتونم بگم چقدر ناراحت شدم. تا همین الان پیشش بودم. اصلا حال خوبی ندارم. باورم نمیشه که واقعا این اتفاق افتاده.

میبخشید که ناراحتتون کردم اما گفتم اگه شما هم خبر داشته باشید بد نیست.

هیچ نظری موجود نیست: