جمعه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۶

حس نوشتن نیست

امروز اصلا mode نوشتن ندارم.
دیشب واسه شام مهمون داشتیم. همون مهمونی دوره ای همیشگی. ۴ تا خونواده هستیم که دور هم جمع میشیم.
حدود ۸ بود که مهندس دادگر زنگ زد و گفت که یکی از دوستانشون فوت کرده و امشب نمیان. خیلی ناراحت شدیم و وقتی که سوال کردیم که کی بوده؟ گفتن که ما نمیشناسیمشون.
جای همه خالی بود. خیلی خوش گذشت. حدود ۱.۵ شب که کم کم همه داشتن میرفتن، مهندس دادگر روی موبایل همه یدونه sms زد که اون کسی که فوت کرده کسی نبوده جز دکتر مولوی.
همه میخ کوب شدیم. اصلا باورمون نمیشد. همون موقع به دادگر تلفن زدیم. بله...
تا ۲.۵ فقط همدیگه رو نگاه میکردیم...
یکی از دوستداشتنی ترین آدم هایی که میشناختم. ۵۸ سالش بود. یه آدم سرحال و خوش مشرب و مهربون. یه آدمی که همه به خوبی ازش یاد میکنن. یکی از پایه های sms بازی. همیشه جدیدترین جک ها رو میفرستاد برام. صدای خیلی قشنگی هم داشت و خیلی هم قشنگ ترکی میخوند. همیشه وقتی اصفهان میومدن دور هم جمع میشدیم. آخرین باری که دیدیمش حدود ۲ ماه پیش خونه مهندس دادگر بود و آخرین sms ی که ازش گرفتم همین ۲ روز قبل.

از صبح تا حالا همه ش تو فکرشم. خدا رحمتش کنه. اینجور که شنیدم دیشب توی بزرگراه همت با یه کامیون تصادف میکنه. روحش شاد.

راستی امروز مستانه هم امتحان دکترا داره. از صمیم قلب امیدوارم که قبول بشه چون میدونم که خیلی زحمت کشید.
به این نوشته ابراهیم نبوی هم یه نگاهی بندازین. کلا نوشته های این آدم رو خیلی دوست دارم.

هیچ نظری موجود نیست: