دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۶

امتحان می دهیم

خیلی دوست داشتم تا دیشب هم پست بدم اما واقعا هم فرصت نکردم و هم اینکه حالش رو نداشتم.
امروز صبح ساعت ۸ امتحان پی داشتم. دیشب حدود ۱۲ بود که تصمیم گرفتم بخوابم... اما مگه خوابم میبرد؟ توی ذهنم همه ش مساله پی رفت و آمد میکرد. هرچی خونده بودم رو توی ذهنم مرور میکردم. خودم سوال طرح میکردم و خودم هم حل میکردم. تا ۴ صبح همین برنامه ادامه داشت. ساعت ۵:۲۰ هم صدای Alarm موبایل بلند شد.
اول قرار بود صبح من و امید و کیومرث با هم بریم دانشگاه اما دیشب Q زنگ زد و گفت که دوست دخترش هوس کرده تا باهاش بیاد دانشگاه و Q هم با زبان بی زبانی عذر من و امید رو خواست. همون وقت هم من به امید خبر دادم که "برنامه مالید پسر، باید با قاطر بریم دانشگاه" - (هرچی میکشم از دست این ایران خودرو نامرده که ماشین منو نمیده)
۶:۳۰ ترمینال بودیم و با ۲ نفر دیگه از بچه ها نشستیم توی یه پراید و راه افتادیم. توی ماشین من کتاب پی رو با خودم آوردم تا در طول مسیر با امید یه چیزایی بخونم اما به محض اینکه راننده استارت زد همه با هم تا دم در دانشگاه خوابیدیم. (و انصافا خیلی فاز داد)
خلاصه اینکه ۸.۵ دم در سالن امتحانات بودیم. شماره صندلی هامون رو دیدیم و رفتیم...
استرس همه رو گرفته بود. همه عصبی و خسته و کلافه. کافی بود به یکی بگی "بالای چشمت ابرو"... اونوقت بود که با مشت بیاد توی صورتت!!!
صندلی ۱۰۲ رو پیدا کردم و ۲ تا صندلی دیگه رو هم کشیدم کنارم و مثه کولی ها بند و بساط رو پهن کردم. ۲ تا کتاب حل المسایل + کتاب پی + ۲ سری جزوه + ۱ سری تمرین های حل شده خودم. تازه بقیه رو که میدیدم احساس کردم هیچی ندارم!!!
امتحان شروع شد. ۳ تا سوال بود. یه دونه دیوار حایل (۳ نمره) + یه دونه نشست (۳ نمره) + یه دونه شمع (۴ نمره)

سوال اول به ظاهر ساده بود اما وقتی مشغول میشدی میفهمیدی که N تا نکته داشت. بعد از اینکه با تلاش فراوان و دعای خیر مردم سوال اول رو نوشتم یه نگاهی به ساعت انداختم که دقیقا ۱۰ بود.

۵ دقیقه ای استراحت کردم و بعدش واسه سوال دوم آستین ها رو بالا زدم. تقریبا سوال ۲ هم تمام بود که فهمیدم ساعت ۱۱:۱۰ شده. سریع خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم سوال سوم رو بفهمم چیه!

سوال شمع واقعا کووووفت بود. نگاه کردنش هم ترسناک بود. ۳ لایه ماسه با خصوصیات مختلف + ۱ لایه خاک رس اشباع. تازه مقطع شمع هم H بود. هنوز هم نمیفهمم این رو از کجاش در آورده بود؟!

نه وقت داشتم و نه دیگه انرژی مونده بود برام. حتی دیگه حاضر نبودم که به این مساله مزخرف فکر کنم. تنها کاری که کردم این بود که ظرفیت باربری نوک شمع رو از روش مایرهوف حساب کردم. به بقیه لایه ها هم یه انگولکی کردم و بعدش خیلی relax برگه ها رو جمع کردم، اسباب و اثاثیه رو ریختم توی کوله و برگه رو تحویل دادم و خلاص.

آخیش ش ش ... راحت شدم دیگه. البته چند دقیقه بعد کلا برگه ها رو جمع کردن. بیرون از سالن هم همه مشغول بودیم به اظهار فضل و علم... (هی فلانی تو اشتباه نوشتی و باید با این روشی که من نوشتم مینوشتی و ... خلاصه همه ادعای دانشمندی...)

واسه برگشتن از اونجایی که سواری های محترم برای کرایه قیمت خون پدر و اجداد بزرگوارشون رو طلب میکردن ما هم با اتوبوس برگشتیم. حدود ۳.۵ دیگه خونه بودم. خسته و گیج خواب...
تازه رسیده بودم که ۱ ساعتی با یکی از دوستام حرف زدم و بعدش خوابیدم. تازه داشتم کیفور میشدم که تلفن ها شروع شدن... همه راجع به امتحان.
این هم از داستان امروز ما.
راستی امشب تولد بابامه. گرچه خودش نیستش و ما کادوی تولدش رو چند هفته پیش بهش دادیم اما باز هم تولدت مبارک مسعود. براش یه کاپشن خریدیم اول زمستون بهش دادیم!!!
شهریار هم فردا امتحان داره. نمیدونم چی. به محض اینکه آهنگ درخواستی شیما رو پیدا کردم خبر میدم.
تا فردا، شب همه خوش.

هیچ نظری موجود نیست: