جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

619

کارم شده اینکه ماهی یکبار، آن هم جمعه، بیایم و چند خط بنویسم و بروم.
نمیدانم آن حس نوشتن در وجودم نابود شده یا اینکه آنقدر روزمره شده ام که چیزی برای نوشتن نیست. حتی آن دفتر یادداشت کذایی ام هم خیلی وقت است خاک میخورد.

دیشب دیر وقت خوابیدم. از آن موقع ها بود که یک چیزی توی سرم متوقف نمیشد و نمیگذاشت آرام بگیرم. فکر کنم تقریبا نزدیک های شش بود که تازه خوابم برد. آلارم هم روی ساعت ۸ گذاشته بودم. آخر آقای رییس من و یکی دو نفر دیگر از بچه ها را برای یکی از این کنفرانس های نمیدانم چی ثبت نام کرده بود و حتما باید میرفتیم. به هر جان کندنی که بود بیدار شدم و رفتم. توی سالن همه مجسمه بودند. خیلی بی انصافی است صبح جمعه ی آدم را اینطور به گند کشیدن. خدا را شکر که تا قبل از ظهر شر جلسه کنده شد.

وقتی رسیدم خانه مادرم داشت میرفت بیرون برای خودش پیاده روی. با آنکه اصلا حالش را نداشتم ولی همراهش رفتم. چون میدانستم اگه الان این کار را نکنم، تا فردا صبح که باید برم سر کار حتی پایم را از اتاقم هم بیرون نخواهم گذاشت.

بعد از نهار چهار نعل خوابیدم تا موقعی که هوا تاریک شده بود. همان موقع که کمی بعدتر همه از خانه زدند بیرون و من مثل بچه های عنق نشستم گوشه ی اتاقم. نمیدانم چرا هر موقع - آن هم فقط عصر جمعه - بعد از ظهر بخوابم و وقتی که هوا تاریک شده از خواب بیدار شوم، اخلاقم به گند کشیده میشود. گند شدنش هم انواع مختلف دارد. از پاچه گرفتن بدون دلیل بگیر تا افسردگی شدید.

امروز نوبت افسردگی بود. قبل تر هم یک آهنگ جدید دانلود کرده بودم و فاز خوبی برای دلتنگی و اینجور چیزها داشتم. نشستم و حسابی برای خودم غصه خوردم، دلتنگ شدم و زنجه موره رفتم. بعدش هم روی تختم ولو شدم و نوت بوکم را گذاشتم روی شکمم و همینطور که نیم نگاهی به سقف داشتم اینها را نوشتم. الان هم احساس بهتری دارم.
راستی.. شاید کم کم از مدل نوشتن به سبک ‬‬"هولدن" بیرون آمدم. حس میکنم به اندازه ی کافی خشک و قلنبه سلمبه نوشته باشم.

جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

۹۹۱ دوست داشتنی من

دارم Snow Patrol گوش میکنم.
یاد آن شب می افتم که داشتم از کنار خیابان با عجله به سمت ماشینم میرفتم تا بروم برسم به جایی.
همینطور که میرفتم حس کردم که یکی از ماشین ها چسبیده به من حرکت میکند و چند ثانیه بعد شروع کرد به بوق زدن. برگشتم به سمتش و تا دیدم که ۲۰۶ خاکستری رنگ است، با آنکه نور چراغش توی چشمم بود پلاکش را خواندم. آخر من عادت کرده ام پلاک همه ی ۲۰۶ های خاکستری را بخوانم. تا دیدم ۹۹۱ است سعی کردم راننده اش را ببینم. خودش بود. انتظار دیدنش را نداشتم. اصولا آدم وقتی انتظار دیدن ۹۹۱ دوست داشتنی اش را نداشته باشه و یهو جلو چشمش ظاهر شود خیلی خوشحال میشود.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱

617

کل هفته ی گذشته را به ذوق این سه روز تعطیلی سر کردم. آخر هفته ی دلچسبی بود. جمعه، شنبه و یکشنبه. در واقع هنوز یک روز دیگرش باقی مانده. نه اینکه کار خاصی کرده باشم یا جای خاصی رفته باشم ها.. نه. همین که دو سه روز استراحت کردم خیلی خوب بود.

چند روزی میشود که بابا سرما خورده است. اصولا آدم بد مریضی است، به حدی که حال آدم را به هم میزند. نمیدانم چرا همیشه خراب بودن حالش را چندین برابر بدتر از آنچه که هست نشان میدهد. کمی سرما خورده و سرفه میکند. مدل سرفه هایش خیلی خنده دار است. انگار که زوزه ی گرگ و عطسه های ممتد و گیتار بیس صدایشان با هم میکس شده باشند.

تقریبا یک هفته میشود که معتاد Walking Dead شده ام. دارم اپیزود سوم را بازی میکنم. به یک جایی رسیده ام که لیلی میزند و یک گلوله توی سر کارلی خالی میکند. خیلی از این اتفاق حرصم گرفته است. پنج بار تا حالا بازی را از قبلتر شروع کرده ام تا بلکه بتوانم نجاتش بدهم اما نمیشود که نمیشود.

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۱

New York, I love you


پاسپورت فکسنی ام را گذاشتم کنار دستم و مثل سال های گذشته یک بار دیگر تک تک قسمت های فرم لاتاری را پر کردم و موقع فشار دادن دکمه ی submit در دلم آرزو کردم که امسال آرزوی New York ام برآورده شود.
دلم میخواهد امسال برنده شوم و همه ی کارها راست و ریس شود و بروم دستش را بگیرم و با هم بزنیم برویم.
میدانم که شاید پیش خودتان بگویید من همیشه فقط حرفش را میزنم - که واقعا هم همین است - اما جدا از ته دل چنین اتفاقی را میخواهم.
حتی از همین حس فانتزی گونه اش هم قند در دلم آب میشود.

راستش را بخواهید این یک هفته ی گذشته ماتحتم خیلی میسوخت وقتی که پسر عمه ام - یکی از ۷ پسر عمه هایم - را میدیدم که توی خیاباهای نیویورک جیلان میداد و مدام از در و دیوار عکس میگرفت و روی instagram آپلود میکرد. راستش را بخواهید موقعی که دیدیم به فرودگاه کانزاس رسیده و دارد میرود سر خانه و زندگی خودش کمی از حسادتم کم شد. شما که غریبه نیستید.. حسودی ام میشد که میتوانست در خیابان های آنجا قدم بزند.
میدانید.. من به همه ی آنهایی که می شناسمشان و حتی برای یکبار هم که شده، پایشان به منهتن رسیده حسودی ام میشود. از همین بابک - پسر عمه ام را میگویم - خودمان گرفته تا بهمن کلباسی - خبرنگار بی بی سی را میگویم - بهشان حسودی ام میشود. به خیلی ها.. به اشکان - دوست دوران مدرسه ام - که هزار سال پیش رفته بود دبی زندگی میکرد و نمیدانم چطور شده سر از آمریکا و نیویورک در آورده حسودی ام میشود. به مانیتا و آرین و ماتیو هم حسودی ام میشود. حتی به همین احمدی نژاد هم حسودی ام میشود!!

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱

615

باران گرفته است. از همان ها که حسابی آدم را سر حال می آورد. از همان ها که بوی خوب میدهد. از همان ها که آدم عاشقشان میشود. از همان ها که آدم یکهو هوس میکند نوت بوکش را بگذارد زیر بغلش و دوان دوان بپرد توی ماشین و از خانه بزند بیرون. که البته من فقط به اندازه ای که ماشین از زیر سقف پارکینگ خارج شود زدم بیرون و نشستم برای خودم آهنگ گذاشتم و حیاط خانه را از پشت شیشه ی خیس تماشا میکنم.

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۱

614

نشسته ام پشت کامپیوتر قدیمی و دارم با آن کیبورد خاک گرفته ی درب و داغان تایپ میکنم. راستش دلیل اینکه امروز بعد از مدت ها روشنش کردم این بود که میخواستم سیزن 5 ام گاسیپ گرل را شروع کنم به تماشا و ترجیح میدادم توی مانیتوری بزرگتر از مانیتور نوت بوک تماشا کنم.

ساعت ۷ دارم میروم کنسرت. همان کنسرتی که پارسال همین موقع ها بود. همان کنسرتی که کلی توی ترافیک گیر کرده بودم و بعد هم آدرسش را پیدا نمیکردم و خلاصه اینکه با تاخیر رسیدم و بعد توی محوطه منتظر زنگ تفریحش ماندم تا درب سالن باز شود و بتوانم وارد شوم.

جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱

613

باز هم از آن جمعه های کسل کننده و غم انگیز حتی. از آن جمعه ها که تا سر ظهر خوابی و منگی بعد از خوابش تا شب کش پیدا میکند. از آن جمعه ها که دلتنگی دارد خفه ات میکند. از آن جمعه ها که دستت به او نمیرسد.

دلم کمی غر زدن میخواهد. از این بابت که چرا نمیتوانم جمعه ها درست و درمان ببینمش. اصلا جمعه ها به سختی میتوانم گیرش بیاورم. آخر میدانی، شش روز هفته را من نیستم و جمعه او نیست. من فقط جمعه ها را دارم که وقتم آزاد باشد. نه اینکه بقیه ی روزهای هفته نشودها.. نه، اما خب به این راحتی ها جورش جور نمیشود. همیشه هول هولکی میشود. من سر کار هستم و او عجله دارد. بعد فقط به این میرسد که شاید کمی توی ماشینی جایی بشینیم زل بزنیم به هم و مدام حواسمان به ساعت باشد. بعد هم با قیافه ای خسته همدیگر را ببوسیم و از هم جدا شویم.

خسته شده ام از اینکه من تا دیر وقت سر کار هستم و تازه ساعت ۱۲ شب میشود چند کلمه با هم حرف بزنیم یا از توی گوشی قیافه های خسته و خواب آلود هم را ببینیم. کلافه میشوم وقتی دلم برایش تنگ میشود و نیستیم. این وضع دارد دیوانه ام میکند.

پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۱

612

اوضاع کار و بار زیاد تعریفی ندارد، در واقع اوضاع کار و بار مملکت تعریفی ندارد. بیشتر وقت ها صبح فقط نشسته ایم و هیچ خبری نیست. هر از گاهی یک نفر می آید و قیمت آیفون ۵ ی چیزی میگیرد و میرود پی کارش. همه چیز در حد قیمت گرفتن است فقط.

از صبح تا حالا میخواسته ام برم موهایم را مرتب کنم اما اصلا حالش نیست. تقریبا یک هفته ای میشود که قصد کرده ام و هر روز برای فردا موکول میکنم.

دلم کمی تعطیلی میخواهد، تعطیلی کاری. حتی به مرخصی ساعتی هم راضی ام.

جمعه، مهر ۱۴، ۱۳۹۱

611

امروز هم مثل بقیه ی جمعه ها تا ظهر خواب بودم. خدا جمعه را آفریده تا آدم فقط بگیرد بخوابد.

از زمانی که از چین برگشته ام و چمدانم را وسط اتاق خالی کرده بودم هر روز به خودم میگفتم که جمعه به وسیله های این وسط سر و سامان خواهم داد. و جمعه می آمد و من میگفتم هفته ی آینده.. و بالاخره این هفته بعد از تقریبا ۲ ماه دست به کار شدم و همه ی خرت و پرت هایم را جمع و جور کردم. ماری آن را حسابی شستم و همه جایش را جارو کشیدم و گردگیری کردم تا اگر با طناز دلبرانه ام بیرون رفتیم تر و تمیز باشد.

برعکس همیشه که نمیدانم چرا جمعه ها حتی دل و دماغ بیرون رفتن از اتاقم را هم ندارم، امروز دلم میخواست خانه نباشم. دلم میخواست این هفته تا میتوانم تماشایش کنم. همان موقع که داشتم ماری آن را جارو میزدم که برایم تکست زد که نمیتواند بیاید و نمیشود همدیگر را ببینیم. راستش را بخواهید خیلی حالم گرفته شد. حتی توی ذوقم خورد. آخر ما فقط جمعه ها وقت آزاد داریم که همدیگر را ببینیم. در طول هفته، روزها که هر ۲ تامان سر کار هستیم و شب ها من تا ۱۱ گرفتارم. اگر فیس تایم و گوگل و iMessage و اینجور چیزهای سایبری نبودند که دیگر سر از دیوانه خانه در می آوردم از دلتنگی.

آلبوم جدید MUSE را دانلود کردم و به نظرم خیلی معمولی است. فعلا که فقط یکی از آهنگ های این آلبومشان را دوست داشته ام.

حوصله ی این شب های کش دار و طولانی را ندارم، مخصوصا شب هایی که دلم برایش تنگ شده را.

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱

610

امروز جمعه ی خسته کننده ای بود. از اول صبح تا همین دو سه ساعت پیش مشغول کارهای بیهوده ای بودیم که در طول این چند ماه بارها و بارها انجام داده ایم. بیهوده بودنش از این بابت است که انجام کارها را از روشی انجام میدهیم که حتی خودمان هم میدانیم اشتباه است، ولی رییس بالا سرمان حرف به گوشش نمیرود.

فکر کنم تازه حوالی هفت عصر بود که نهار و شام را با هم خوردم. وعده ی مفصل و چرب و نرمی بود. شکمم سیر شده و پلک هایم سنگین. الان هم آمدم توی اتاقم روی تخت ولو شدم و نوت بوکم را گذاشتم روی شکمم و شروع کردم به نوشتن اینها. راستی، یک ساعتی هم با طناز دلبرانه ام زنجموره بازی کردیم. اینجور موقع ها دلم برایش مثل سگ تنگ میشود.

دستم را از کنار تخت دراز میکنم تا سیم شارژر نوت بوک را از روی زمین پیدا کنم. چشمم میخورد به کتاب های "مقررات ملی ساختمان" که روی هم تلنبار شده اند. آخر شهریور امتحان نظام مهندسی دارم و دریغ از اینکه حتی یک میلیمتر کتاب ها از جایی که بودند جابجا شده باشند. هنوز نمیدانم کی قرار است این ده دوازده تا کتاب را بخوانم.
راستش را بخواهید خیلی دوست دارم که بعد از نوشتن این چند خط بروم و نگاهی بهشان بیندازم اما ترجیح میدهم الان از پشت مانیتور طناز دلبرانه ام را دید بزنم.

جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

609

تنها منبع نورانی، همین صفحه مانیتور است و صفحه موبایلم که هر از گاهی برایش تکست می آید و فوری برش میدارم و جواب میدهم و دوباره چند کلمه ای اینجا تایپ میکنم.
بعد سرم را بالا میگیرم و به فضای تاریک بین خودم و سقف خیره میشوم. کم کم یک ابر آن وسط ها درست میشود و میتوانم تصورات و خیالاتم را به شکل تصویری ببینم. سعی میکنم چیزهایی که دوست دارم را داشته باشم. به شکل احمقانه ای به خودم میگویم که منطقی باشم و خواسته های عجیب و غریب نداشته باشم. سعی میکنم تا جای ممکن تخیلاتم واقعی باشند.
راستش را بخواهید خیلی وقت ها این کار را میکنم. یعنی هر موقع که بتوانم از فکرها و درگیری های روزمره فرار کنم، فوری به این دنیای جدیدم وارد میشوم و شروع میکنم به نقشه کشیدن برای رسیدن به خیال پردازی هایم.
و دست آخر به این نتیجه میرسم که بزرگترین دغدغه ی فکری ام، شرایط اقتصادی ام است.
تقریبا همه ی خواسته هایم یک جوری به پول بستگی دارند.
بیشترین نگرانی ام راجع به این است که آیا در مسیر خوبی هستم یا نه.
در کل فکرم بد جور مشغول است.
دلم میخواست کسی پیدا میشد و میگفت: پسر.. فلان راه را بگیر و ادامه بده.

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۱

...

دو سه روزی میشود که رفته مسافرت.
دو سه روزی میشود که درست و درمان نشده باهاش حرف بزنم.
دو سه روزی میشود که مثل دو سه هفته طولانی بوده برایم.
دو سه هفته ی دیگر میشود پنجاه و دو هفته.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

607

برای من که بیشتر وقت ها بی خوابی دارم، این دو روز تعطیلی دل چسبی بود. لااقل برای دو هفته باتری هایم شارژ شدند.
نمیدانم دقیقا برای نوشتن چه چیزی به اینجا کشیده شدم. بیشتر شبیه به دل تنگی برای وبلاگم بود.
یادش بخیر خیلی قبلترها با هر نوشته آهنگی آپلود میکردم و به زور به خورد همه میدادم که گوش کنند.
شاید بهانه اش همین آهنگ New York باشد که این چند روز دارم گوش میکنم.
شاید بهانه اش همین باشد که بگویم "او" را از نیویورک هم بیشتر دوست دارم.

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۱

606

نیمه اول بازی را دیدم و آمدم خانه به این امید که zdf بازی را پخش میکند، که نمیکرد.
اسپانیا یک به هیچ از فرانسه جلو بود. حالش را هم نداشتم که برم خانه مادر بزرگ و از شبکه سه خودمان بقیه اش را ببینم. اصلا به جهنم که نتیجه چه میشود.

آخر شب با عماد رفتم از همین آت و آشغال های خوشمزه که بوی سیب زمینی شان هوش از سر آدم میپراند خوردم. هر شب به خودم میگویم دیگر بیرون شام نمیخورم، اما نمیشود لامصب. الان هم نصفه بطری نوشابه تگری توی یخچال پیدا کردم و گذاشته ام کنار دستم و بعد از هر خط یک قلپ میخورم و حال میکنم با نوشابه ی چند روز مانده ی بدون گازم. تنها خوبیش فقط خنک بودن زیادش است.

امشب نمیدانم چرا اینترنتش قطع شده. حسابش را چک کردم اما هنوز یک گیگ داشت.
راستش را بخواهید کار هر شب مان دیت های سایبری ست. باز خدا پدر این تکنولوژی را بیامرزد که میشود نیم ساعتی قیافه های خسته و خواب آلود هم را ببینیم. نمیدانم چرا این روزها اصلا ساعت هامان با هم ست نمیشوند. وقت های آزادمان درست نقطه مقابل هم شده اند. اصلا بعضی وقت ها رابطه مان شبیه لانگ دیستنس ریلیشین شیپ میشود. خیلی از اینکه درست و درمان نمیبینمش شاکی ام.

هفته پیش پدر بزرگم از دنیا رفت. از همان روزهای آخر سال ۹۰ میدانستیم که هر لحظه امکانش هست. بالاخره شنبه هفته گذشته ساعت ۴ صبح تلفن خانه مان زنگ خورد.
همان موقع که فهمدیم همه مان قفل شدیم، اما ته دلمان خوشحال بودیم، برای اینکه "آقا جون" از آن همه درد و رنج خلاص شد. بنده خدا توی این ۳ ماه خیلی درد کشید، خیلی.
الان برای مادر بزرگم هم خوشحالم. از پاییز پارسال که سرطان آقا جون شروع شد مامان جون فقط مسیر خانه - بیمارستان را دید. نهایت تفریحش این بود که به گلهای باغچه آب بدهد. با اینکه پرستار خانگی هم داشتیم اما همه اش خانه بود. حتی وقتی به اصرار میبردیمش بیرون تا هوایی بخورد، نیم ساعت بعد دوباره برگشته بود پای تخت آقا جون.

قبل از اینکه بیایم و این ها را بنویسم رفتم و سری به دفترچه یادداشتم زدم. پارسال این موقع ها را که یادم آمد به خودم گفتم چقدر مزخرف بود. صبح لباس کار میپوشیدم و میرفتم و کارگاه (شما بخوانید وسط بیابان) و زیر آفتاب با آن وانت پیکان کذایی برای خودم ویراژ میدادم و با شیر ممد ها و راننده لودرها و دسته ای از غیر قابل تحمل ترین موجودات عالم سر و کله میزدم. الان که فکرش را میکنم به خودم میگویم عجب تحملی داشتم.
چه خوب که تمام شد آن روزها

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

605

گرمای نوت بوک دارد کم کم اذیت میکند.
اهالی خانه رفته اند ددر و بنده هم از ساعت ۸ تا الان همینطور لم داده ام روی کاناپه وسط هال و نوت بوکم را هم گذاشته ام روی شکمم و فقط استریم توییتر و پلاس را نگاه میکنم. حتی حوصله خواندنشان را هم ندارم. فقط نگاهشان میکنم.

دقیقا ۳ هفته است که کار جدیدمان راه افتاده است. خودم که هیچ تجربه قبلی ندارم و زیاد نمیدانم، اما آنها که میدانند میگویند شروع خوبی بوده و میتوان امیدوار بود.

روزهای هفته مثل برق تمام میشوند. تا به خودت بیایی چهار شنبه شده و تو پیش خودت فکر میکرده ای فوقش دوشنبه است. حالا دیگر خودتان پی ببرید که ساعت های روز چه مفهومی میتوانند داشته باشند.

صبح ها حوالی ۸ و اندی بیدار میشوم و با خیال راحت دوش میگیرم و سلانه سلانه میروم پی کارم.
دکمه A روی ریموت کنترل را فشار میدهم و کرکره بالا میرود. پشت کرکره کولر گازی هست... اینترنت هست... میز و صندلی هست... موزیک هست... قهوه و کیک هست... خیلی چیزهای دیگر که دوست دارم هست...
اما وقت نیست!!
یعنی قبل از آنکه بفهمی ساعت از ۱۲ شب گذشته که دوباره داری همان دکمه A را روی ریموت فشار میدهی تا کرکره پایین بیاید.

تازه بعد از پایین آمدن کرکره میتوانی به این فکر کنی که مثل اسب گرسنه هستی و دلت برای قارچ برگری، پیتزایی، چیزی لک زده و فوری با دوستت میپری پشت ماشین و گازش را میگیری که بروید با هم چیزی بخورید. و تا به خانه برسی ساعت شده یک و نیم و همه خوابیده اند. البته خواهر خفاشم همیشه بیدار است ولی بیدار بودن یا نبودنش فرق زیادی به حال من ندارد.

تازه بعد از پایین آمدن کرکره میتوانی به این فکر کنی که دوستانت را خیلی وقت است که ندیده ای. حتی تلفنی هم نشده درست و حسابی باهاشان حرف بزنی. حتی جواب تکست یا ایمیل هاشان را هم با یکی دو روز تاخیر داده ای.

تازه بعد از پایین آمدن کرکره، وقتی که ساعت از یک نیمه شب گذشته میتوانی برای برگ گلت تکست بزنی، چند دقیقه ای باهاش حرف بزنی و بعد از آن هم با حال زنجه موره شب بخیر کنی و بخوابی. توی دلت میگویی خودم به جهنم، "او" باید ۸ صبح سر کار باشد و گناه دارد تا این موقع بیدار بماند. دلت نمیخواهد صبح با زجرات از تختش کنده شود.

نمیخواهم باز گله و شکایت کنم اما واقعا دلم میخواهد زندگی معمولی ام را به اندازه یک بند انگشت هم که شده حفظ کنم. مثلا کتابم را بخوانم، فیلمم را ببینم، با آنها که دوستشان دارم معاشرت کنم، تنیسم را بازی کنم و...
همه را هم یکجا نمیخواهم، هر از گاهی یک سر سوزن از یکی از دوست داشتنی ها هم باشد کفایت میکند اما نمیدانم چرا این وسط نمیتوانم پیچ تنظیمش را پیدا کنم.
هرطور که شده باید برایش راهی پیدا کنم. با این روش نمیشود زیاد دوام آورد.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۱

604

برای اولین بار دارم کاری را شروع میکنم که دوست دارم و از انجام دادنش لذت می برم. اصلا نمیدانم که چه میشود و مثلا سال آینده همین موقع ورشکسته شده ایم یا نه، اما برای یک بار هم که شده میخواهم آنچه که دلم میخواهد را بکنم. دقیقا کاری که عشقم کشیده. نمیخواهم تا زمان مرگ در این شک بمانم که اگه فلان کرده بودم بهمان شده بود.

ساعت ۲ رسیدم خانه. این چند روز باقیمانده به اپینینگ خیلی از کارها به هم گره خورده. همه داریم تلاش میکنیم که از برنامه زمانی خارج نشویم اما لامصب تمام نمیشود. هر جایش را که میگیری باز یک جای دیگر در میرود.

تا همین چند لحظه پیش خسته و کثیف افتاده بودم روی تخت و با گوشی ام داشتم توییت میکردم.
راستش را بخواهید توییتر و iMessage کار هر شب است. اصلا اگر نباشد آن شب صبح نمیشود. و امشب هم به این راحتی صبح نمیشود چون iMessage ی در کار نیست. چون صاحبش یحتمل آیپاد در دست خوابش برده است.
همین که خوابش برده است باعث میشود که یهو دلم برایش تنگ شود و کورمال کورمال نوت بوکم را بیاورم بگذارم روی شکمم و اینها را بنویسم.
از این بنویسم که این روزها همه اش دلم برایش تنگ است و از شانس بد حتی به زور فرصت میکنم ده بیست دقیقه تلفنی صدایش را بشنوم. راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چه بر سر بیولوژی ام آمده که این مدلی شده ام، اما هرچه که هست خوشایند است.

همین دو ساعت پیش انگشت یکی از بچه ها چسبید به سشوار صنعتی. فکر کنم بالای ۴۰۰ درجه حرارت داشت. کباب شد انگشتش بنده خدا. بعد هم نمیدانم چه شد که خون دماغ شد و ما هم بیخیال کار شدیم و همه چیز را همانطور که بود گذاشتیم و آمدیم خانه تا صبح.
بعد همان موقع که رفتم داروخانه شبانه روزی تا پماد سوختگی و باند و اینجور چیزها بخرم، یک بسته Panadol Extra هم برای خودم گرفتم و گذاشتم توی داشبورد. فردا صبح که سردرد آمد سراغم میخوهم امتحان کنم ببینم این سردردهای بی پدر را میتواند ناکار کند یا نه.
فقط خدا کند بتواند

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۱

دو نقطه ستاره

شب ها هرچه تلاش میکنم که زود بخوابم نمیشود. با آنکه صبح هم فرصت خوابیدن نیست اما باز هم نمیدانم چرا شب ها زود خوابم نمیبرد. صبح که با فحش و ناسزا گفتن به خودم و اموات از تخت کنده میشوم، اولین تصمیمم بعد از دیدن قیافه ام توی آینه دستشویی این است که امشب زود میخوابم حتما... و البته که نمیخوابم.

الان که دارم اینها را تایپ میکنم سرم از درد دارد میترکد. آنقدر که چشم هایم میخواهند از جایشان بیرون بزنند. از عید به این طرف تقریبا هر روز سر درد دارم.
چراغ های هال روشن است و احتمالا تلویزیون بصورت میوت دارد برای خودش چیزی نشان میدهد. و فکر کنم بابام در همین حال خوابش برده باشد. چون نه صدای ورق های پاسور می آید و نه صدای پلاستیک روی ریموت کنترل رسیور که نشان دهد دارد کانال ها را بالا و پایین میکند.
میدانید، بابام یک عادت مسخره دارد. حوصله اش که سر میرود هی با خودش ورق بازی میکند و این آدم را دیوانه میکند.
راستی، تازگی ها یاد گرفته است بیاید وسط هال بخوابد. این کارش واقعا مزخرف است.
البته خواهرم هم برای خودش عادت های خاصی دارد. شب ها مثل روح سرگردان میشود. مدام دارد به همه جا سرک میکشد و صدایش از همه جا می آید. حتی ممکن است ساعت ۳ نیمه شب دلش خواسته باشد برای خودش نودل درست کند و برود وسط اتاقش بشیند نودل بخورد و آخر کاسه اش را هورت بکشد.

و خودم بعد از اینکه چندتایی دونقطه ستاره را با فوت فرستادم، چشم هایم را میبندم و سعی میکنم بخوابم.

شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۱

پاییز در نیویورک

از رزرو اتاق در هتل محل اسکان در ناحیه ی جنوب سنترال پارک مطمئن می شوم و بعد برای خود و همسرم ۲ بلیط هواپیما از بوستون به نیویورک تهیه میکنم. لباس ها و کفش های دو را که حالا دیگر برای مسابقه دادن حرف ندارد در یک ساک ورزشی جا می دهم. در حال حاضر کاری ندارم جز استراحت و انتظار برای روز مسابقه. فقط میماند دعا برای هوایی خوب. یک روز باشکوه پاییزی.
هر بار که برای مسابقه ماراتن به نیویورک میروم (این چهارمین بار خواهد بود) به یاد قطعه ای زیبا و دلنشین از ورنون دوک به نام "پاییز در نیویورک" * می افتم:

پاییز است در نیویورک
چه خوش است دوباره زیستن با آن

حقا که شهر نیویورک در ماه نوامبر افسونی منحصر به فرد دارد. هوا شفاف و لطیف است و برگ های درختان سنترال پارک تازه به رنگ طلایی در آمده اند. آسمان چنان صاف است که تا اعماق آن می توان نظر کرد و آسمان خراش ها اشعه های آفتاب را با گشاده دستی بازتاب میدهند. انسان احساس میکند که خیابان ها را میتواند یکی پس از دیگری پیاده طی کند. ویترین فروشگاه های برگدورف گودمن پر است از کت های گران قیمت کشمیری، و خیابان ها آکنده از بوی خوش بیسکوییت های شور و تنوری پرتزل.
آیا روز مسابقه حین دویدن در آن خیابان ها از این "پاییز در نیویورک" لذت کافی خواهم برد؟ یا ذهنم بخاطر مسائل دیگر مجال پیدا نخواهد کرد؟ تا لحظه شروع مسابقه پاسخ این سوال را نخواهم دانست. قاعده سخت و ثابت در مورد ماراتن همین است.

+ هاروکی موراکامی - از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم

*: Vernon Duke - Autumn in New York را از اینجا گوش کنید

جمعه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۱

ما را چه می شود؟

یادم می آید بچه مدرسه ای که بودم، حتی تا زمان دبیرستان، همیشه سی چهل روز مانده به عید، آخر یکی از دفتر هایم مینشستم یک دانه New Year بزرگ میکشیدم و به تعداد روزهای باقیمانده تا عید تقسیمش میکردم و هر روز یکی از آن خانه ها را با مداد رنگی رنگ میکردم. حتی فکر کنم سال اول دانشگاه هم همین سنت دیرینه را تکرار کردم. بعد هر روز به آن "نیو یر" زل میزدم و خانه های خالی اش را میشمردم و هرچه به نوروز نزدیکتر میشد بیشتر قند توی دلم آب میشد.
عاشق حال و هوای عید بودم، خرید کردن ها، آجیل و شیرینی خریدن ها، عیدی گرفتن و شمردن پول های نو و نقشه کشیدن برای خرج کردنشان. پیک های شادی که همه اش را شب ۱۲ ام هول هولکی با کمک خاله و دایی و بقیه مینوشتیم. غصه خوردن برای ۱۴ فروردین که صبح اول وقت باید میرفتیم مدرسه.
اصلا عاشق این بودم که همه ی ۲ هفته تعطیلات را خانه مادر بزرگم همه دور هم جمع باشیم و ما بچه ها سرمان به میکرو و سگا گرم باشد. صدای زنگ در قطع نشود و از در و دیوار مهمان بیاید و ما هم با بچه های مهمان آتش بسوزانیم و اشکشان را در بیاوریم و خودمان هار هار هار بهشان بخندیم. آخر شب ها هم از جایی فیلم ویدیو طنین پیدا کنیم ببینیم.
بعدها هرچه گذشت بدتر شد.
دیگر نه از میکرو و سگا خبری بود و نه مهمانی های آنچنانی خانه مادر بزرگ و نه دور هم جمع شدن ها.
هر کسی سرش به کار خودش است. یکی برای خودش مسافرت رفته، آن یکی خوش ندارد دیگری را ببیند. تازه اگر بزرگترها هم دورهم جمع شوند کوچکترها همیشه غایب اند.
اینها را میگویم فکر نکنید که خودم با بقیه فرق میکنم ها... نه، من از شماها بدترم. راستش امسال اصلا نفهمیدم که چطور سال نو آمد. از ۱ فروردین تا این لحظه که ۴ فروردین باشد همه اش توی اتاقم بوده ام. البته یکی دو بار خانه مادر بزرگ رفته ام که البته پای پیاده ۱ دقیقه هم کمتر طول میکشد به خانه شان برسم. ۳ تا عید دیدنی زورکی هم رفتم چون خواهر گرامی نیامدند و مادرم برای آنکه زشت نباشد و آبروی خانوادگی حفظ شود و اینها مرا با زور با خودشان بردند. آخر هیچ کس حریف این خواهر کوچک ما نمیشود، حرف حرف خودش است. و من هم البته تمام وقت سرم توی گوشی بود و داشتم یا توییت میکردم یا به این و آن تکست میزدم. به هر حال برای حفظ آبرو بیشتر از این کاری از من ساخته نبود.
حالا همه ی این حرف ها را زدم که بگویم ما را چه میشود؟
چرا این دلخوشی های ساده را هم از خودمان دریغ میکنیم؟

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۱

از سالی که گذشت...

پارسال همین موقع ها سال تحویل میشد. فکر کنم یک ربع مانده به ۳ صبح بود. شیوا نشسته بود pmc نگاه میکرد، باباجان را یادم نیست سرش به چه گرم بود، مامان هم خواب بود. و من هم طبیعتا آنلاین بودم و درست لحظه سال تحویل داشتم با یکی از دوستانم که توی بیمارستان شیفت بود، چت میکردم. ۳.. ۲.. ۱.. را برای هم پی ام دادیم!!

  1. از همان روزهای اول فروردین سرفه های عجیب و غریب پدر بزرگم شروع شد و ما هم از این دکتر به آن دکتر کلافه و سردرگم
  2. اردیبهشت کار خیلی سبک بود. "ماری آن" * را تحویل گرفتم. یک نوت بوک هم خریدم
  3. از خرداد چیز خاصی یادم نیست. هوای داغ، پروژه ی جدید، کار سنگین
  4. تیر ماه عین خود جهنم بود. وضیعیت کاری هم عین تراختور
  5. مرداد، فکر سه چهار کیلو کم کرده بودم از بس که سگ دو میزدم. شلوارهایم از پایم در می آمدند. بی پولی شدید را هم اضافه کنید
  6. شهریور زد به سرم که استعفا بدهم. بعد از ۲ سال خر حمالی با حقوق کارگری، سفت و سخت تصمیم گرفتم برای خارج رفتن و از این حرفها. واقعا کلافه بودم. روز ۲۷ ام را هم توی تقویم علامت گذاشتم
  7. از اول مهر دیگر نرفتم سر کار. حقوق ۶ ماه اول سال را یکجا گرفتم. بی انصاف ها حقوق ۳ ماه اول را مثل سال قبل حساب کردند و برای ۳ ماه تابستان ۱۰۰ تومن اضافه کردند. یک سری دردسرهای حاشیه ای هم اضافه کنید
  8. آبان، ادامه دردسرهای حاشیه ای بود، به علاوه کلاس برای آیلتس، به علاوه بیکاری
  9. آذر کلا خیلی گند بود. اصلا پاییز مزخرفی بود
  10. از دی چیز خاصی یادم نیست. کماکان برای آیلتس میخواندم. دنبال یک کار پاره وقت هم میگشتم
  11. اواسط بهمن کلاس آیلتس تمام شد و چند روز بعدش هم خودم گشاد شدم. با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم با هم یک کاری برای خودمان راه بیندازیم. بعد این وسط یک سری اتفاقات خیلی خوبی افتاد و جریان کار خیلی عوض شد، زیر و رو شد حتی
  12. اسفند هم خوب بود و هم بد. پروسه کار تقریبا شروع شد و همه چیز لااقل روی کاغذ عالی بود و شروع رسمی فکر کنم از اول اردیبهشت باشد. قسمت بد اسفند هم حال ناخوشایند پدر بزرگم بود. اصلا حالش خوب نیست
سال ۹۰ دقیقا ۳ تا از آرزوهایم را برآورده کرد. دقیقا همان ۳ تایی را که توی دفترم نوشته بودم.
امسال صاحب یه هاچ بک شدم، کاری که دوست داشتم در شرف شروع شدن است و یک "سین" ِ بخصوص سر سفره ی هفت سینم دارم.

امسال موقع آرزو کردن میخواهم حواسم را بیشتر جمع کنم.

*: ماری آن همان هاچ بک دوست داشتنی ام است.

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۰

Crack The Shutters

you cool your bedwarm hands down
on the broken radiator
when you lay them freezing on me
I mumble can you wake me later
but I don't really want you to stop
and you know it so it doesn't stop you
you run your hands from my neck
to my chest

crack the shutters open wide
I want to bathe you in the light of day
and just watch you as the rays
tangle up around your face and body
I could sit here for hours
finding new ways to be awed each minute
cause the daylight seems to want you
just as much as I want you

its been minutes, it's been days
it's been all I will remember
happy lost in your hair
and the cold side of the pillow
your hills and valleys
are mapped by my intrepid fingers
and in a naked slumber
I dream all this again

crack the shutters open wide
I want to bathe you in the light of day
and just watch you as the rays
tangle up around your face and body
I could sit here for hours
finding new ways to be awed each minute
cause the daylight seems to want you
just as much as I want you

هر موقع این آهنگ رو گوش میکنم با تک تک کلماتش پرواز میکنم و تو هوا چرخ میزنم.

دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

598

آمدم که از شامپو تخم مرغی پاوه بنویسم اما بعد منصرف شدم. آخر میخواستم درباره نوستاژی اش یک سری اعترافاتی بکنم ولی وقتی راجع بهشان فکر کردم همان حس مزخرفی که در نوستاژی اش بود حالم را به هم زد، برای همین از خیرش گذشتم.

دیروز تیم فوتبالم باز هم باخت. همه چیز به نفع من بود اما باختند احمق ها. فکر کنم این فصل هیت مدیره از تیم اخراجم کند. گور پدرشان، همین است که هست.

از جمعه که نیت به اتاق تکانی کردم تا امروز فقط دکورم را پاک سازی کرده ام. خرت و پرت های دور انداختنی و اضافی هنوز کف زمین ولوو هستند و حدس میزنم این پروسه تا سال آینده طول بکشد. کمد لباسی ام کامل تخلیه شده و از کاناپه به تخت و بلعکس در حال رفت و آمد است و شلوارها و لباس های حجیم مثل کوه وسط اتاق تلنبار شده اند و من از این وضع احساس رضایت کامل دارم.
راستش من آدمی به غایت شلخته و بی انضباط هستم. شلوغی و درهم و برهم بودن را ترجیح میدهم. اگر بدانید در حین همین پاکسازی دکورم چه چیزهایی که پیدا نکردم. از جزوه های سال های دوم و سوم دبیرستان و چرک نویس های زمان دانشگاه بگیر... تا شامپو بدنی که تاریخ مصرفش ۲۰۰۹ تمام میشده!

ساعت های شبانه روزم به کل به هم ریخته. شب ها همه اش تا ۴ و ۵ صبح بیدارم و از آن طرف فوقش ۹ بیدارم. بعد طرف های عصر که میشود واقعا انرژی ام ته میکشد. تا جایی که بشود سعی میکنم تا شب مقاومت کنم اما نمیشود. بعد ناگهان دچار جنون آنی میشوم و مثل همین الان میروم لباس ها را روی کاناپه ام میریزم و با عشق تختم را به آغوش میکشم و یکی دو ساعت از دنیا میروم.

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

از او که حرف میزنم از احسان حرف میزنم *

چند روز پیش داشتم با دوستم احسان تلفنی حرف میزدم. این دوستم احسان خیلی بیشتر از دوست است. شریک کاری هم هست البته اما باز هم بیشتر از شریک است. به هر حال رفیق خوبی ست، احسان را میگویم.
راستش را بخواهید من و احسان از همین وبلاگ کوفتی همدیگر را پیدا کردیم. داستانش کمی مفصل است و دقیقا نمیدانم که من او را پیدا کردم یا او مرا. البته در واقع یک نفر دیگر بود که دست ما را در دست هم گذاشت.
همان روزی بود که او شاگرد خصوصی داشت و من که بهش زنگ زدم گفت که بعدا خودش با من تماس میگیرد.
این احسان آدم خیلی جالبی ست. از آنهایی ست که زیاد مثل شان پیدا نمیشود، لااقل من که تا به حال از اینجور دوست و رفقا نداشته ام. خیلی کتاب میخواند، شعر میگوید، با شهیار قنبری عیاق است و هر از گاهی در برنامه های تلویزیونی اش گه گداری با احسان گپ میزند. قبل ترها کله اش خیلی بوی قرمه سبزی میداد و بیشتر وقت ها خودش را نخود آش های سیاسی میکرد اما خدا را شکر باد کله اش خالی شد.
راستی، دارد برای نیویورک تایمز داستان کوتاه مینویسد. من این ماجرای داستان کوتاه نوشتنش برای نیویورک تایمز را روزی فهمیدم که با هم رفته بودیم شهر کتاب و احسان یک دفترچه ۱۲ هزار تومانی و چندتا خودکار شیک و پیک خرید. همانجا برایم گفت که میخواهد با این خودکارها توی آن دفتر ۱۲ هزار تومانی داستان کوتاه بنویسد و بفرستد برایشان. من هم همانجا ازش قول شرف گرفتم که اگه کارهایش رو به راه شد و رفت نیویورک، من را به عنوان تایپیست شخصی (یا هر بهانه دیگری) با خودش به نیویورک ببرد. راستش را بخواهید از حسادت دق میکنم اگر کسی از آنهایی که میشناسم به نیویورک برود و من نتوانم بروم. به هر حال تا این حد انسان حسود و عقده ایی هستم.
همان موقع که داشتیم تلفنی حرف میزدیم دیده بود که پست جدید نوشتم. اول فکر کردم که از ریدر دارد میخواند اما گفت که همیشه پستها را از وبلاگ میخواند. گفت تقریبا هر روز اینجا را چک میکند.
بعد یهو دلم گرفت. آخر بعد از اینکه بلاگ اسپات فیلتر شد فقط یکی دو نفر بودند که همیشه به اینجا سر میزدند. یلدا یکی از آنهاست. اتفاقا او هم نویسنده ی قهاریست و از همین الان روزی را میبینم که دست آقای "او" را گرفته است و چند سالی است که در پاریس زندگی میکنند. نویسنده شده و اولین کتابش را که چاپ کرده خودش برایم امضا کرده و با دی اچ ال برایم پست کرده. من هم از این کارش کیف کرده ام و عکس صفحه ی اولش را گرفته ام و گذاشته ام توی همین وبلاگم. درست مثل همان روزی که جنایت و مکافات را به عشق یلدا خریدم و صفحه اولش نوشتم که "مثل یلدا میخواهم بگذارمش توی ماهیتابه و بخوانمش". به هر حال یلدا یک چنین آدم تاثیر گذاری است.

اینجور که احسان گفت فکر کنم همه ی ده دوازده تا بازدید روزانه ای که هست، بیشترش بخاطر اون باشه. دلم میخواست فکر کنم احسان جز این ده دوازده تا نیست. از این موضوع میتواند بفهمید که من وانمود میکنم که بازدید روزانه وبلاگ کوفتی ام برایم مهم نیست اما واقعا هست.
یادم میاد پارسال قبل از این ماجرای فیلتر شدن بلاگ اسپات و اینها، یک پست احمقانه نوشتم که روز بعدش نزدیک به ۷ هزار بازدید داشتم. ۹۰۰ و خرده ای لایک هم گرفت حتی. اون موقع احساس سلبریتی بودن داشتم!

*: عنوان پست الهامی از کتاب "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم" نوشته هاروکی موراکامی بود.

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

596

بعد از آنکه ناطور دشت را بستم،‌ رفتم سراغ گری کوپر. اما مسخ را برداشتم چون عشقم کشیده بود که آن را شروع کنم. بدکی نیست اما نمیدانم چرا نمیتوانم سریع بخوانمش. از آن کتاب هاست که تند پیش نمیرود.

این روزها نمیدانم چه میشود مرا. حالم خوش نیست زیاد. همه ش احساس مچالگی دارم. کلا احساسات عجیب و غریبی پیدا کرده ام. حتی احساس سرخوردگی دارم گاهی وقت ها.
شب ها تا دیروقت بیدارم و صبح درست وقتی که تازه خوابم برده، کارگرهای ساختمان بغلی کمپرسور و هیلتی به دست به جان اعصاب و روان آدم می افتند. امروز صبح خواب میدیدم که یک کارگر عوضی مته ی کمپرسور را درست عمود به دیوار اتاقم گرفته بود و داشت دیوار را سوراخ میکرد. تقریبا رسیده بود به کمدی که دی وی دی هایم را در آن میگذارم و با اینکه سوراخ به اندازه یک توپ فوتیال بود ولی باز هم متوجه نشده بود. رفته بودم جلوی حفره و تلاش میکرم که من را ببیند اما گویا کور بود. وقتی فهمیدم که متوجه نمیشود هول هولکی سریال هایم را برمیداشتم و میگذاشتمشان روی تختم. پک فرندز را اول از همه نجات دادم. بعد ناگهان یک مته بزرگتر توی تصویر آمد و آینه و همه ی عطرها و خرت و پرت هایم را داغان کرد. هرچه داد میزدم فایده نداشت. اصلا صدای خودم را هم نمیتوانستم بشنوم.
باور کن در طول این چند هفته که دارند ساختمان کناری ما را تخریب و حفاری میکنند خواب درست و حسابی نداشته ام. بیشتر طول روز سر درد دارم. البته دلیلش هم همین تا صبح بیدار ماندن خودم است.

دیروز اصلا روز خوبی نداشتم. با مادرم یک بحث درست و حسابی کردم. خیلی وقت بود که با هم اینجور اصطکاک نداشتیم. اصولا زورم به مادرم نمیرسد، به هیچ کس نمیرسد اصلا. هرچه برایش دلیل و منطق می آوردم به خرجش نمیرفت. در نهایت خسته شدم و کشیدم کنار. تسلیم شدم. بعدش هم از خانه زدم بیرون تا نصفه شب. وقتی هم برگشتم دوباره با هم دوست شدیم. همیشه همینطور بوده. من کنار میکشم تا وضع درست شود.
اما میدانی، بین خودمان بماند، خسته شده ام. میفهمی؟

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۰

595

تیم فوتبال زپرتی دسته شیش امی ام هفته پیش از جام حذفی کنار رفت و الان هم در دقیقه ی ۶۱ از بازی های لیگ، گل اول را خوردم. البته تیمی که دارم باهاش بازی میکنم فصل قبل قهرمان شد و الان هم تیم اول جدوله و تیم خیلی خرکی قوی ایه. به هر حال تا موقعی که دارم اینا رو تایپ میکنم اگه نتیجه عوض شد خبرش رو بهتون میدم.

بالاخره ناطور دشت را تمام کردم. ازش خوشم اومد. خیلی سریعتر میتوانستم تمامش کنم اما نشد. در طول این چند روز گذشته مثل خر کار داشتم. بعد از اینکه نوشتن این پست تمام شد میروم سراغ خداحافظی با گری کوپر.
نکته جدیدی هم که کشف کرده ام اینه که هوس کرده ام تا مدت نامعلومی مثل "هولدن" بنویسم. سعی میکنم دقیقا کپی برداری از اون نباشه اما از این مدل نوشتن خیلی خوشم اومده.

همین چند دقیقه پیش از راندوو برگشتم. خیلی کم بود. نیم ساعت هم نشد. کلاس داشت. وقتی که رفت من هم دیدم حوصله ندارم برگردم خونه. بعد دیدم ماری آن خیلی کثیفه، داخلش که کثافت بود. ماری آن ماشینم است. بردمش کارواش. با ۱۰ تومن عین روز اولش شد. احتمالا فردا هم حسابی بارون میاد.

فردا صبح قرار داد کار جدیدم رو امضا میکنم. فکر کنم بعد از مدت ها این اولین کاری باشه که از ته دلم از انجامش راضی ام.

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

594

زن ها این طوری اند که هر وقت کار قشنگی بکنند آدم عاشقشان می شود.
هرچند که خوشگل هم نباشند، هرچند که احمق هم باشند.
آدم عاشقشان می شود و دیگر حواس خودش را نمی فهمد.
خدایا این زن ها آدم را پاک دیوانه می کنند.


ناطور دشت - جی.دی.سلینجر

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

593

امروز ظهر راس ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه، وقتی که با احسان داشتم تلفنی حرف میزدم، ناگهان از اینترنت بدم آمد. از تمام زمانی که هر روز توی گوگل پلاس و توییتر و فیسبوک صرف میکنم خسته شدم. حتی از نوت بوکم هم بدم آمد. همان لحظه خاموشش کردم و تصمیم گرفتم بروم کتاب بخوانم.
یکی دو هفته پیش با احسان رفته بودم شهر کتاب. من همیشه جو گیرانه کتاب میخرم و میخوانم.
معولا چهار پنج تا کتاب میخرم و تا نخوانمشان، دیگر به کتاب فروشی نمیروم. مثل فیلم و سریال نیست که هر هفته چیزهای جدیدی که آمده را بگیرم و نبینمشان و فقط دی وی دی ها را روی میزم تلنبار کنم و فقط ستون دی وی دی ها را بلندتر کنم.
البته کتاب خواندنم هم جو گیرانه ست. گاهی وقت ها آن چهار پنج کتاب را در طول یک ماه میخوانم و گاهی وقت ها چهار پنج ماه شاید به زور یکی از کتاب ها را بخوانم.
این بار ۲ تا از سلنیجر برداشتم و یکی از موراکامی و یکی از کافکا و "خداحافظ گری کوپر" را هم به عشق "نگین" خریدم. بخاطر اینکه همیشه عاشق رومن گاری بود.
راستی گفتم نگین، الان یادم آمد که چند وقت پیش توی فیسبوک رفتم poke ش کنم. آخر ما فقط همدیگر را پوک میکردیم. بعد از اینکه وبلاگ و ایمیل و همه چیزش، حتی شماره موبایلش را پاک کرد یهو دلم برایش تنگ شده بود. بعد دیدم از توی لیست دوستانش پاکم کرده. استاتوسش را هم زد بود مَرید. ازدواج کرده کره خر. از اینکه فقط من را پاک کرده بود و بقیه ی دوستان مشترکمان سُر و مُر و گنده سر جاهایشان بودند یه کم ناراحت شدم. به هر حال ولی مهم نیست.
داشتم میگفتم که ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه تصمیم گرفتم کتاب بخوانم.
هر ۵ تا کتاب را روی لبه ی تختم چیدم و بعد تصمیم گرفتم با ناطور دشت شروع کنم. ناطور دشت را برای این خریدم که شاید یکی دو سال پیش یک نفر برای یکی از پست هایم که راجع به نیویورک نوشته بودم کامنت گذاشته بود که هر بار اسم نیویورک به گوشش میخورد ناخوداگاه یاد هولدن کالفید، قهرمان داستان ناطور دشت می افتد و چون من عاشق نیویورک هستم حتما باید این کتاب را بخوانم. حالا با یکی دو سال تاخیر شروع کردم به خواندنش. از ساعت ۱۲ و ۲۷ که شروع کردم تا همین چند دقیقه پیش ۱۲۰ صفحه خواندم. فکر کنم تا چند روز دیگر تمامش کنم.
آنقدر آدم جو گیری هستم که لحن نوشتارم مثل کتاب در آمد. به هر حال هوس کرده ام مدتی این مدلی بنویسم.

یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۰

592

بیشتر معاملات املاکی های اطراف را چک کرده ای. بیشترشان را نه... همه شان را.
چندتایی شان که تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمیرسد به حرف هایت گوش کرده اند و یکی دو مورد معرفی کرده اند. که البته به آن چیزی که دنبالش هستی شباهتی آنچنانی ندارند.
بعد از چند روز تلاش تصمیم میگیری با یکی از دوستانت که جنسیس دارد به همان بنگاه ها سر بزنی. ماشین را جلو دید پارک میکنی و وقتی که از جنسیس پیاده میشوی این بار حسابی تحویلت میگیرند و مدام از کیس هایی که دارند حرف میزنند.
اینجور موقع ها حال آدم از خودش به هم میخورد.

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۰

...but what a shame

هزار بار نوشتم و پاک کردم. اصلا یادم نمیاد که چی نوشتم اما انگار دیگه دستم به نوشتن نمیره. دیگه اون حس راحت و امنیتی که باید داشته باشم رو از دست داده ام. دیگه مثه قبل نمیتونم آزادانه بنویسم.
هر جمله ای که مینویسم، بعدش ده بار میخونمش و بهش فکر میکنم و دست آخر انگشتم رو نگه میدارم روی backspace و همه ش رو پاک میکنم.
میخواستم بیام و از کار جدیدی که میخوام انجام بدم بنویسم، از احساساتم، از روزمره هام، از همه ی اون چیزهایی که این روزهای منو دارن میسازن. از همه شون میخوام بیام و هر روز بنویسم. اما بخاطر آدم هایی که دنبال روزنه ای هستن که به حریم خصوصیت رخنه کنن، خواسته هات رو سلاخی کنن و تو رو از داشتن چیزهایی که دوست داری محروم کنن، ترجیح میدم دهنم رو محکم ببندم و حرف نزنم و حتى برچسب but what a shame... بخورم اما دیگه خودم رو با اونها قاطی نکنم.

دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰

از ۵ عصر تا ۱۲ شب

  • دوباره لیوان استارباکس کذایی ام رو گذاشته ام جلو ام. تا خرخره پرش کردم از قهوه ی تلخ. به تجربه فهمیده ام که هر وقت افکارم شروع به پرواز کنند من هم همین ژست روشنفکری مسخره رو به خودم میگیرم. گرچه اصن نمیدونم ژست روشن فکری چی هست.
  • تقریبا یک ساعتی هست که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که برای کلاس رایتینگ یک صفحه مقاله راجع به گازهای گلخانه ای و اینجور چیزها بنویسم. جمله های خفنگ با اصطلاحات و فعل های زمخت و بدترکیب آکادمیک. بعد دیدم اصن نمیتونم، حتی فارسی هم نمیتونم بنویسم. کاغذها رو مچاله کردم و مدادم رو مثه سیگار گذاشتم گوشه ی لبم و با فندکم روشنش کردم. عاشق صدای زیپو ام. بجای سیگار همیشه مداد میکشم!
  • حالا که خوب فکرش رو میکنم میبینم امروز دل و دماغ کلاس رو هم ندارم. دلم میخواد واسه خودم برم یه جایی بشینم و دستم رو بزنم زیر چونه ام و هی با خودم حرف بزنم. و اگه چیز پی ان گوشی همکاری لازم رو باهام داشت هی تند تند توییت کنم. توییتر رو واسه این دوست دارم که هیچکس بهش توجه نداره. بعد اصن نمیدونم آدم چرا دلش میخواد یه جای عمومی چیزی بنویسه که در عین حال دوست هم نداشته باشه کسی اون نوشته ها رو بخونه!
  • بعد از اینکه فهمیدم حال کلاس رفتن ندارم متوجه شدم که باید برم دنبال خواهرم. تنها کاری که کردم این بود که serena رو برداشتم و زدم به چاک. از اونجایی خواهرم هم بعضی وقتا مثه دادشش میشه، اونم بدون اینکه به من خبر بده خودش راه خونه رو گرفته بود و اومده بود. من این موضوع رو بعد از اینکه کلی تو ماشین علاف نشستم و دیدم که انگار خیال بیرون اومدن نداره و بهش زنگ زدم و گفتم کجایی پس؟ و اونم جواب داد خونه ام خودم اومدم، فهمیدم!
  • بعله. الان از نزدیکای پنجره نداشته اش دارم تایپ میکنم. اونقدرها هم نزدیک نیستم اما خب به هر حال خیابونشون هم نزدیک محسوب میشه. البته واضح و مبرهن است که اینجا اینترنت موجود نیست که من بخوام وقتی نوشتنم تمام شد دکمه "انتشار" رو کلیک کنم. شما این پست رو بعد از اینکه من رسیدم خونه و پابلیش کردم دارید میخونید. یه اصطلاحی هست که میگه "زده به مخش". خب منم الان دقیقا زده به مخم. واقعا نمیدونم الان چرا اینجام. به لحاظ حالت نشستن و تایپ کردن پشت فرمون ماشین هم نمیتونم دستم رو بذارم زیر چونه ام و با خودم حرف بزنم.
  • بعله، دقایقی پیش یدونه ماشین گشت امنیت اخلاقی و اینا از اون طرف بلوار منو دید که تو ماشین نشسته ام و مشکوک شد. بعد مثلا خیلی نامحسوس تقاطع رو دور زد که بیاد منو و دوست دخترم رو درحال ارتکاب اورال س*کث دستگیر کنه. وقتی توی ماشین رو بررسی کرد و مطمئن شد که بجز من و نوت بوکم کسی توی ماشین نیست پرسید چیکار میکنی؟ منم گفتم دارم داستان کوتاه مینویسم. اینجا بهم یه جورایی ایده میده واسه نوشتن. سرش رو تکون داد و برام آرزوی موفقیت کرد و رفت.
  • هوا حسابی سرد شده. فقط سطح تماس نوت بوک با پام یه نمه یخ نیست. از اونجایی که بنزین هم ندارم بنابراین نمیتونم ماشین رو همینطوری روشن بذارم و بخاری رو روشن کنم. این خط که تمام شد نوت بوک رو خاموش میکنم و دستم رو میذارم زیر چونه ام و ماشین ها رو تماشا میکنم. شاید یه ذره هم با خودم حرف زدم. در نهایت هر موقع کاملا یخ زدم یا حرف زدنم تمام شد راهم رو میکشم میام خونه.
  • یکی دو ساعت پیش اومدم خونه مامان بزرگم. واسه شام مثه بیشتر وقتا صبحانه خوردم. دقایقی پیش هم اومدم خونه خودمون. فوری این چرت و پرت ها رو تمام کردم و تا ۱۰ ثانیه دیگه دکمه انتشار رو کلیک خواهم کرد.