دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۷

پرچم سیاه

دکتر شریعتی میگه: در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند، و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مُرد. کاش میشد لحظه ای ابله نبود.

واقعا این بلاهت تا کِی ادامه داره؟! این داستان های حماسی که روزی ۱۰۰۰ تا ورژن جدیدش رو میدن بیرون (که با خرافاتِ کور هیچ فرقی نداره) تا کِی میخواد به گوش یه عده ساده لوح خونده بشه؟! باور کن این هم یه نوع شستوشوی مغزیه.
زدن در و دیوار شهر رو سیاه کردن. همه جا پرچم سیاه. تا چند وقت دیگه از همه جا باید صدای ناله و زجه بشنویم. همه ش باید زنهای سیاه پوشی ببینیم که ۱دونه چشم دارن و مردهای سراپا مشکی. مردهایی که یه حس کثیف بهت القا میکنن.

هیچ وقت نتونستم مفهوم این عزاداری ها رو واسه خودم هضم کنم. من با اصل قضیه مشکل ندارم اما واقعا کارهایی رو که ملت میان میکنن برام عجیبه. از نظرم همه ش تناقضه. همه ش تظاهره. چاخان محض.
از خودم میپرسم این تو سر و مغز زدن ها واسه چیه؟ که چی بشه؟ با این کار چی رو میخوان ثابت کنن؟

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷

183

دقت کردی خیلی از وبلاگ هایی که همیشه خواننده شون بودی جدیدا زدن یه فاز دیگه؟ کلا مدلشون عوض شده. اگه نیمه تعطیل (یا حتی تعطیل) ش نکرده باشن همه ناراضی... قاطی... داغون... شاکی... دِپ... خسته...
خود منم یکی مثه بقیه، کارم شده ناله نگاری، قیافه م مثه ضد حال شده. داشتم پیش خودم فکر میکردم شاید این قضیه واگیردار باشه. یه ذره دقت کنی میبینی اکثرا مثه هم داریم مینویسیم، ظاهر نوشته هامون اصلا شبیه به هم نیست اما محتوا یکیه. میریم همدیگه رو میخونیم و ناخوداگاه توی اون جو قرار میگیریم. بعدش کم کم باورمون میشه که آره، فلانی درست میگه، در نهایت هم میریم و یه پست دیگه با همون مضمون مینویسیم!

به هر حال چه خوب باشه یا بد همه ی اینا جزیی از زندگی هر کدوم از ماست که میایم و مینویسیم. چراش رو نمیدونم اما واقعا تا کجا میشه ادامه داد؟! باید یه فکری به حال خودمون بکنیم. جدی میگم. با این وضع به هیچ جایی نمیرسیم. اینجوری فقط خسته و خسته تر میشیم. هرچی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو میری.

واسه تنوع هم که شده بیا و Listen to Your Heart رو دانلود کن و از گوش دادن به اون صدای پیانو لذت ببر. روی تختت لَم بده و اون لیوان شیر قهوه ت رو مزمزه کن و به چیزای خوب فکر کن.
***
فردا شب نوشت: میدونی الان دلم چی میخواد؟ یدونه ساق پا. یه ساق پای زنونه ی ظریف و خوش تراش. دوست دارم مثه spike (اون سگه توی تام و جری) بغلش کنم. هی بو بکشمش و هر از گاهی یه لیس هم بهش بزنم!

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۷

4 پا

تا حالا شده در طول روز هی الکی بری و موبایلت رو نگاه کنی ببینی sms ی، زنگی چیزی برات اومده یا نه؟ بعد وقتی میبینی که هیچ خبری نبوده از روی حماقت و بلاهت بری توی inbox ت رو هم چک کنی و دست آخر هم دوباره موبایلت رو پرت کنی روی تختت؟ (خودم به خودم: حالا که چی اصلا؟!)
***
امروز کلی پیاده راه رفتم. خیلی. اصلا نمیدونم کجاها رفتم. یه خط فرضی مستقیم رو میگرفتم و تا جایی که به مانعی برخورد نداشت ادامه میدادم. کلاه زمستونی نقابدار (همون که پارسال بجای کادو تولد دوستم واسه خودم خریدمش!!!) تا بیخ گلو رو سرت. دستا تو جیب. سر پایین در حدی که فقط ۱ متر جلوتر رو ببینی و هی برو... برو... برو... دقیقا یک و نیم گیگ آهنگ روی mp3 player رو دوره کردم. یعنی رکورد شُتُر و قاطر و اسب و خَر و بُز و همه رو با هم زدم!

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

مرض جدید

و ما کماکان فکر میکنیم... به هرچه که فکرش را بکنید... از پَست ترین چیزها شروع میکنیم و کم کم به ایده آل ها میرسیم و در نهایت یک رویای ناب برای خودمان میسازیم. ما مرض فکر کردن گرفته ایم!
هرچه بیشتر فکر میکنیم کمتر به نتیجه میرسیم. اصولا کون لَق دکتر « مهرداد . اَ » که گفت: برو بشین فکر کن.
به ایده آل هام فکر میکردم. به ایده آل هایی که خیلی وقته میخوام دفنشون کنم. همین ایده آل ها پدر آدم رو در میارن. همین ایده آل ها هستن که نمیذارن راحت باشی. میخوام سعی کنم دیگه کمتر واسه خودم ایده آل بسازم. آخه وقتی ایده آل داشته باشی بعدش خودتو میذاری اون وسط، وقتی اون تو بودی واسه خودت شروع میکنی به سناریو نوشتن، و وقتی سناریو نوشتی یعنی اینکه توهم زدی... یعنی تو رویایی!!!
***
گاهی وقتا حرف زدن با یه نفری که پیشش احساس امنیت و آرامش میکنی خیلی میتونه کمکت کنه. مهم نیست که اون آدم کیه و چیه و کجاست، مهم نیست چی داری میگی، مهم نیست پشت تلفن داری باهاش حرف میزنی، یا دارای حرفات رو براش تایپ میکنی، یا توی کافه توی چشماش زل زدی و حرف میزنی، یا هر گه دیگه ای که داری میخوری... مهم اینه که اون حس لعنتی رو بهت بده، همین.

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

SP3

مرده شور این سرویس پک ۳ رو ببرن. اصلا مرده شور این مایکروسافت رو ببرن با این مسخره بازی هاش. دیشب windows م یهو هنگ کرد و بالا نیومد.
تا ۴ صبح داشتم باهاش کلنجار میرفتم که هرطور شده درستش کنم اما نشد. خلاصه اینکه یدونه SP2 دیگه نصب کردم و با اون رفتم توی اون یکی ویندوزم و بار و بندیلم رو جمع کردم و بعدش هم Bo0om ... زدم ترکوندمش.

کلا \:C رو فرمت کردم و یدونه sp2 از اول نصب کردم. الان دلم میخواد گریه کنم. ۶۰ مگ فقط واسه کسپرسکی آپدیت کردم. بقیه برنامه هام دیگه آپدیت نیستن. کلی برنامه دیگه هست که باید بشینم و از نو نصب کنم. Google Chrome نصب نمیشه. save هام از بین رفتن... خدا... میخوام جیغ بنفش بزنم!
این ویندوز جدیده هم نمیدونم چرا مدام داره چندتا ارور تخ** رو هی تکرار میکنه. بدجوری داره رو اعصابم لِی لِی بازی میکنه. اعصاب ندرام.
یلدا مبارک

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷

179

خدا خوش بخواد واسه مهران که امشب اومد دنبالم و به زور از خونه کشیدم بیرون و با چندتا ماشین دیگه مثه سابق زدیم ولگردی تو خیابون. واقعا اگه خونه مونده بودم از شدت گشادیسم میترکیدم.

دیروز یدونه کاکتوس فسقلی خریدم گذاشتم روی مانیتورم. هر بار که چشمم بهش می افته دلم میخواد بخورمش!

واسه شام هوس پاستا کردیم رفتیم دلانو ، تا حالا نرفته بودم. پاستا هاش که آشغال... پیتزا ایتالیایی هم شنیده بودیم نونش باید نازک باشه اما این دیگه ختمش بود. باور کن از کاغذ نازک تر بود. هر اسلایسی رو که برمیداشتی باید خدا خدا میکردی که وجودش از مبدا تا دهنت پخش زمین نشه!

من موندم اگه یه ایتالیایی گذرش به اینجا بیوفته پیش خودش چی میگه. به نظر من غذا ایتالیایی میخوای فقط دِدو باید بری. غذاش حرف نداره. الان هم دلم یه بطری نوشابه میخواد، یه نموره الکل هم داشته باشه بد نیست.

این مُخ گوزاره هم دوباره افتاده به جونم!

بعدا نوشت: چند وقت پیش رفته بودم پیش یه بابایی که از این system error های بنده سر در میاره. یه چیزایی ازم پرسید که در عین بدیهی بودن جوابش رو نمیدونم. دفعه ی بعدی که قراره ببینمش چی تحویلش بدم آخه؟

با اینکه از Pussycat Dolls خوشم نمیاد اما این آهنگشون بدکی نیست. حالا اونو بیخیال... بیا با هم تا صب این آهنگ Bon Jovi رو گوش کنیم...

ساعت ۳ و نیم نوشت: ما اصلا خوابمان نمی آید. تازه ش مسواک هم نزدیم!

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

دشارژه

حدود ۱۰ روز تونستم مقاومت کنم. به هر حال تمرین خوبی بود.
***
من دچار بحران هویتی شده م... من اصلا خودم رو نمیشناسم... من اصلا نمیدونم کی ام... نمیدونم کی میخوام باشم... توی این زندگی دنبال چی میگردم؟

فکر نکن که دوباره دپ شدم و زدم فاز منفی و از این حرفا، ولی واقعا وقتی از خودم میپرسم برنامه م واسه آینده م چیه، هیچ جوابی براش ندارم. واقعا واسه خودم متاسفم.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

کویر ورزنه

هفته پیش توی تور یک روزه کویر ثبت نام کرده بود. دیشب (جمعه) حدود ۱۰ بود که برگشتم خونه. اولین باری بود که کویر رفته بودم. تجربه ی فوق العاده ای بود. خیلی لذت بردم.
با اینکه من هیچ وقت کم نمیارم، اما رمقی توی وجودم پیدا نمیشد. اون لحظه ای که لباس هام رو عوض کردم فقط کشون کشون خودم رو به تختم رسوندم و ...
با وجود اون همه خستگی، پرانرژی ترین لحظه ی این چند ماه گذشته رو داشتم. قول میدم تا چند هفته ی دیگه سرحال باشم و نق نزم!
اون روز حدود صد و خورده ای شات زدم که از بین همه شون ۱۲-۱۰ تایی رو روت میشه نشون کسی بدی و بگی: اِی... بدکی نشدن.
خوشحال میشم از اینجا یه نگاهی بهشون بندازی. فتوبلاگم همونه و همیشه عکس های جدیدم رو همونجا میذارم (لینکش توی پیوندهای روزانه هست). اگه عضو flickr هستی کامنت یادت نره (و به احتمال زیاد چون عضو نیستی پس همینجا کامنتش رو بذار! p: )

پ.ن: چیزی که برام خیلی جالب بود اینه که همیشه وقتی اسم "کویر" میاد آدم یاد گرما و آفتاب شدید و... می افته اما اگه دقت کنی میبینی که همه مثه اسکیموها لباس پوشیدن ولی باز هم سرده!!!

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷

176

تو رو به جون هرکی دوست دارین یه نفر به اینایی که از این email های تبلیغاتی میفرستن بره بگه به پیر و پیغمبر من کلا نیازی به ویاگرا ندارم، به خدا راست میگم. روزی N صد تا برات میفرستن. خب آدم بعضی وقتا خسته میشه. باز لااقل اگه یه چیزی که تاثیری برعکس ویاگرا داشت میگفتم به درد میخوره!!!

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷

بدون شرح



بعدا شرح نوشت: از بین همه ی اینا فقط ویتامین ث + Adult Cold + آبنبات سرد ماله منه. بقیه رو بخاطر شلوغ کردن محیط عکس ریختم اینجا، همه سیاهی لشکرن!!!

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

174

من که کلا به تناسخ و خزعبلاتی از این نوع اعتقاد ندارم اما فرض رو بر این میذارم که اعتقاد داشته باشم... به نظرم من در زندگی قبلیم یا خفاش بودم یا جغد یا خون آشام، چون رسما چیزی به اسم خواب شبانه در من یکی یافت نمیشه!

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۷

شورت مارک دار

پیش از ظهر داشتم از بانک برمیگشتم خونه. پیاده بودم. چیزی دیگه تا خونه نمونده بود که یدونه پراید هاچ بک غــــــــــــیـــــــژژژ زد رو ترمز و ۲ متر جلوتر از من ایستاد.
همونطور که میرفتم برگشتم تا ببینم علت این حرکت آرتیستیک چی بوده. ۲ تا دختر جیکول بودن. اول راننده رو شناختم. مینا بود و اون یکی دوستش که همیشه سر و ته شون به هم وصله. همونی که اسم عوضی و سختی داره و بیشتر از ۱۰ ثانیه هم اسمش یادم نمیمونه! (اگه اسمش یادم اومد بعدا در پ.ن اعلام میکنم ولی میدونم شبیه اسم دوره های زمین شناسیه)

آخرین بار ۶-۵ ماه پیش با دوست پسرش توی سوپر ممتاز دیده بودمش. هیچی سوار شدم و فوری گازش رو گرفت به سمت کافه مارسی. نشسته بودیم و مزخرف میگفتیم. دم بار هم ۲ تا پسر نشسته بودن. من پشتم به اونا بود و نمیدیدمشون.
یهو این یارو دوست مینا با آرنج زد بهش و گفت: دقت کردی این پسرا همیشه شورت مارک دار میپوشن، همیشه هم یه چیزیشون می افته رو زمین، بعدش هم نیم ساعت خم میشن تا ملت ببینن شورت مارک دار پوشیده؟!
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم. مینا خندید و گفت: نه بابا... بیرون که میان مارک دار میپوشن وگرنه تو خونه با شورت مامان دوز میگردن ((:
دوباره یارو گفت: آره بابا، تابلوئه. همه شون همینن. اصلا مینا خداییش خیلی انگیزه میخواد که واسه بیرون رفتن هم شورتت رو عوض کنی. حالا بگو ببینم مارک شورت تو چیه سلمان؟
خندیدم و بهش گفتم: انگیزه بیشتر از این که الان ۳ ساعته دو تا دختر وسط کافه دارن در مورد شورت اظهار نظر میکنن و چرند میبافن؟!!!

(دیالوگ مینا و دوستش رو با لحن شدید دخترونه بخونید - مارک شورت ما در آن موقع cK بود)

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

حال گیری

خیلی ضدحاله که آدم سرحال و خوشحال تمام ۵شنبه ش رو صرف آماده کردن خرت و پرت ها و... کنه واسه فردا که برنامه ریزی کرده با یه اکیپ بره عکاسی، اما بعدش ساعت ۱ و نیم شب سرپرست تیم زنگ بزنه و بگه که برنامه کنسل شده.
خوب شد گوشیم رو خاموش نکرده بودم وگرنه صب ساعت ۵ میرفتم سر قرار و منتظر اتوبوس میموندم!!!
تازه... همین الان همه ی خوراکی ها رو از توی کوله پشتیم در آوردم و دارم می لمبانم!

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

خنده م میگیره

خیلی خنده داره که ملت بیان و با تو در مواردی مشورت کنن و ازت راهنمایی بخوان که خودت دقیقا توی همون مسائل مشکل داری!
خنده دار تر اینکه وقتی هم براشون توضیح میدی که اصلا اینجوری نیست و خودت هم مثه خر تو گِل موندی یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت میندازن و میگن: «الکی زر مفت نزن، به قیافه ت نمیاد، تو ختم ... ی». فکر میکنن ادا در میارم.
خنده م میگیره. یکی نیست به این بیچاره ها بگه من اگه بیل زن بودم نشیمنگاه خودم رو بیل میزدم. اصلا نمیدونم روی این پیشونی من چی نوشتن که همه همین اشتباه رو میکنن. N بار تا حالا این اتفاق برام افتاده.

یادمه سال سوم دانشگاه یه سری از هم دوره ای ها راجع به یه پسری حرف میزدن که ظاهرا خیلی در اون مورد خاص وارد بوده. خیلی راجع بهش شنیده بودم و کنجکاو بودم که ببینم این یارو کیه. یه روز که توی بوفه با چندتا از بچه ها داشتم ناهار کوفت میکردم گفتم راستی، این یارو که میگن کیه؟ " ا.ت " با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی واقعا نمیدونی؟! خب تو رو میگن دیگه! (بعدها وقتی فهمید که از این خبرا هم نیست، خودش اعتراف کرد که فقط به همون دلیل با من تیریپ رفاقت زده!!!)

...و امشب یکی از بچه ها بعد از کلاس اومد و یه چیزایی ازم پرسید که جواب سوال هاش رو نمیدونستم. میگفت چرا چاخان میکنی؟ یه نگا به خودت بنداز... تو دیگه چرا این حرف رو میزنی؟
یه نگا به سر تا پام انداختم و گفتم: واقعا اینجوری فکر میکنی؟! اشتباه گرفتی عزیزم!

پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۷

170

این چند روز هوا دقیقا شده اونی که من دوست دارم... ابری و بعضی وقتا هم بارونی. همه ش کارم این شده که شب با ماشین بزنم بیرون و نفس بکشم!

دیروز اتفاقی یه آهنگ Bo0omB به اسم Kevin Rudolf Feat Lil Wayne - Let It Rock به تورم خورد. باور کن اصلا نمیشه در مقابلش مقاومت کرد... همه ی وجودت رو به حرکت میندازه. یه گوله انرژی!

امروز در یک حرکت نمادین موهام رو مثه "جک" توی سریال LOST از ته کوتاه کردم!

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۷

ما COOL می باشیم

خوشم میاد اینجا همه اهل فن هستن و ۳ سوته پست قبل رو کشف رمز کردن!
واقعا ممنونم از اینکه وقت گذاشتین و خوندین و احتمالا چشم درد گرفتین. خودم میدونم چیزایی که نوشتم بینهایت مسخره و پیش پا افتاده ن اما یه مدتی بود که توی دلم گیر کرده بودن. باید مینداختمشون دور.

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

تسویه حساب

بالاخره یه ذره از اون حرف هایی رو که میخواستم بهت بگم رو نوشتم.

تا حدودی دلم خنک شد. نمیدونم و اصلا برام مهم هم نیست که الان چه حسی داری. بااینکه خیلی دوستت داشتم اما امروز با تمام وجودم ازت نا امید شدم. ناراحت از اینکه باز نفهمیدی چی دارم بهت میگم.
از خودخواهی و غرور احمقانه ت دیگه حالم به هم میخوره.
میدونی... دیگه از چشمم افتادی "هاله" خانوم.
خوشحالم که امروز بااینکه هنوز هم دوستت دارم، ولی تونستم در مقابل زنگ زدنت مقاومت کنم و جواب تلفنت رو ندم. خوشحالم که دلایل مسخره ت رو دیگه نمیشنوم.
با همه ی این حرف ها نمیدونم چرا باز هم دوستت دارم لعنتی.
***
خدا جونم، من از این lonely بودنم خسته شده م.
تو بگو...
چیکار باید بکنم؟ چرا داری باهام اینطوری بازی میکنی؟ مگه من دل ندارم؟ مگه من آدم نیستم؟ مگه من چی از بقیه کمتر دارم؟ چرا داری اذیتم میکنی؟ به جون خودت دارم دیوونه میشم.

پ.ن: این یه پست کاملا جدی بود که لازم داشتم تا بنویسم... بنویسم که یه ذره سبک شده باشم. دلم میخواست همه ی اینا رو به یکی بگم که بفهمه... که یه ذره درک کنه...
آخ که چقدر دلم یدونه گوش میخواد.

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

بارون

دیشب و پریشب نم نمک بارون میومد. هوا واقعا ملس بود. با اینکه در طول این یکی دو هفته همه ش دوندگی داشتم و خیلی خسته بودم اما دلم نیومد از خونه نزنم بیرون. این ۲ شب فقط خودم و تنهایی با ماشین میرفتیم بیرون. توی خیابون یه جای دنج و نسبتا خلوت پیدا میکردم و پارک میکردم. یه آهنگ ملایم هم میذاشتم طوری که صدای قطره های بارون رو که به در و دیوار ماشین میخوردن رو بشنوم... و بیرون رو تماشا میکردم. ماشینا... آدما... نورهای رنگ و وارنگ که توی قطره های آب ِ روی شیشه ماشین خورد میشدن...
نمیدونی این حرکت رو چقدر دوست دارم. همه چیز یادم میره. زمان و مکان از دستم در میره. واقعا لذت بخشه.

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

روز جهانی کورش بزرگ




در مورد آنچه کورش پس از فتح بابل انجام داده است، سندی به دست آمده که به استوانه ی کورش معروف است. استوانه ی کورش کبير در خرابه های بابل پيدا شده و اصل آن در موزه ی بريتانيا نگهداری میشود. اين استوانه را باستانشناسی به نام "هرمزد رسام" در سال ۱۸۷۹ ميلادی پيدا کرده است.

بخش بزرگی از اين استوانه اينک از بين رفته است ولی بخشی از آن که سالم مانده است سندی مهم و تاريخی است مبنی بر رفتار جوانمردانه ی کورش کبير با مردم شهر تسخير شده ی بابل و نيز يهوديانی که در اسارت آنان بودند. گوينده ی خط های آغازين اين نوشته نامعلوم است ولی از خط بيست به بعد را کوریش کبير گفته است. و اينک متن استوانه:

  1. کورش بزرگ، کورش کبیر، استوانه ی کورش
  2. کوروش شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانا، شاه بابل، شاه سومر و اکد
  3. شاه نواحی جهان
  4. چهار […] من هستم […] به جای بزرگی، ناتوانی برای پادشاهی کشورش معين شده بود
  5. نبونيد تنديس های کهن خدايان را از ميان برد […] و شبيه آنان را به جای آنان گذاشت
  6. شبيه تنديسی از (پرستشگاه) از اگيلا ساخت […] برای "اور" و ديگر شهرها
  7. آيين پرستشی که بر آنان ناروا بود […] هر روز ستيزه گری میجست، همچنين با خصمانه ترين روش
  8. قربانی روزانه را حذف کرد […] او قوانين ناروايی در شهرها وضع کرد و ستايش مردوک، شاه خدايان را به کلی به فراموشی سپرد
  9. او همواره به شهر وی بدی میکرد، هر روز به مردم خود آزار میرسانيد، با اسارت، بدون ملايمت همه را به نيستی کشاند
  10. بر اثر دادخواهی آنان "اليل" خدا (مردوک) خشمگين گشت و او مرزهايشان. خدايانی که در ميانشان زندگی میکردند ماوايشان را راه کردند
  11. او (مردوک) در خشم خويش، آنها را به بابل آورد، مردم به مردوک چنين گفتند: بشود که توجه وی به همه ی مردم که خانه هايشان ويران شده معطوف گردد
  12. مردم سومر و اکد که شبيه مردگان شده بودند، او توجه خود را به آنان معطوف کرد. اين موجب همدردی او شد، او به همه ی سرزمين ها نگريست
  13. آنگاه وی جستجو کنان فرمانروای دادگری يافت، کسی که آرزو شده، کسی که وی دستش را گرفت. کورش پادشاه شهر انشان. پس نام او را بر زبان آورد، نامش را به عنوان فرمانروای سراسر جهان ذکر کرد
  14. سرزمين "گوتيان" سراسر اقوام "مانداء" را مردوک در پيش پای او به تعظيم واداشت. مردمان و سپاه سران را که وی به دست او (کورش) داده بود
  15. با عدل و داد پذيرفت. مردوک، سرور بزرگ، پشتيبان مردم خويش، کارهای پارسايانه و قلب شريف او را با شادی نگريست
  16. به سوی بابل، شهر خويش، فرمان پيش روی داد و او را واداشت تا راه بابل در پيش گيرد. همچون يک دوست و يار در کنارش او را همراهی کرد
  17. سپاه بی کرانش که شمار آن چون آب رود برشمردنی نبود با سلاح های آماده در کنار هم پيش میرفتند
  18. او (پروردگار) گذاشت تا بی جنگ و کشمکش وارد شهر بابل شود و شهر بابل را از هر نيازی برهاند. او نبونيد شاه را که وی را ستايش نمیکرد به دست او (کورش) تسليم کرد
  19. مردم بابل، همگی سراسر سرزمين سومر و اکد، فرمانروايان و حاکمان پيش وی سر تعظيم فرود آوردند و شادمان از پادشاهی وی با چهره های درخشان به پايش بوسه زدند
  20. خداوندگاری (مردوک) را که با ياريش مردگان به زندگی بازگشتند، که همگی را از نياز و رنج به دور داشت به خوبی ستايش کردند و يادش را گرامی داشتند
  21. من کورش هستم، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نيرومند، شاه بابل، شاه سرزمين سومر و اکد، شاه چهار گوشه ی جهان
  22. پسر شاه بزرگ کمبوجيه، شاه شهر انشان، نوه ی شاه بزرگ کورش، شاه شهر انشان، نبيره ی شاه بزرگ چيش پيش، شاه انشان
  23. از دودمانی که هميشه از شاهی برخوردار بوده است که فرمانروايش را "بعل" و "نبو" گرامی میدارند و پادشاهيش را برای خرسندی قلبی شان خواستارند. آنگاه که من با صلح به بابل درآمدم
  24. با خرسندی و شادمانی به کاخ فرمانروايان و تخت پادشاهی قدم گذاشتم. آنگاه مردوک سرور بزرگ، قلب بزرگوار مردم بابل را به من منعطف داشت و من هر روز به ستايش او کوشيدم
  25. سپاهيان بی شمار من با صلح به بابل درآمدند. من نگذاشتم در سراسر سرزمين سومر و اکد تهديد کننده ی ديگری پيدا شود
  26. من در بابل و همه ی شهرهايش برای سعادت ساکنان بابل که خانه هايشان مطابق خواست خدايان نبود کوشيدم […] مانند يک يوغ که بر آنها روا نبود
  27. من ويرانه هايشان را ترميم کردم و دشواری های آنان را آسان کردم. مردوک خدای بزرگ از کردار پارسايانه ی من خوشنود گشت
  28. بر من، کورش شاه که او را ستايش کردم و بر کمبوجيه پسر تنی من و همچنين بر همه ی سپاهيان من
  29. او عنايت و برکتش را ارزانی داشت، ما با شادمانی ستايش کرديم، مقام والای (الهی) او را. همه ی پادشاهان بر تخت نشسته
  30. از سراسر گوشه و کنار جهان، از دريای زيرين تا دريای زبرين شهرهای مسکون و همه ی پادشاهان "امورو" که در چادرها زندگی میکنند
  31. باج های گران برای من آوردند و به پاهايم در بابل بوسه زدند. از […] نينوا، آشور و نيز شوش
  32. اکد، اشنونه، زميان، مه تورنو، در، تا سرزمين گوتيوم شهرهای آن سوی دجله که پرستشگاه هايشان از زمان های قديم ساخته شده بود
  33. خدايانی که در آنها زندگی میکردند، من آنها را به جايگاه هايشان بازگردانيدم و پرستشگاه های بزرگ برای ابديت ساختم. من همه ی مردمان را گرد آوردم و آنها را به موطنشان باز گردانيدم
  34. همچنين خدايان سومر و اکد که نبونيد آنها را به رغم خشم خدای خدايان (مردوک) به بابل آورده بود، فرمان دادم که برای خشنودی مردوک خدای بزرگ
  35. در جايشان در منزلگاهی که شادی در آن هست بر پای دارند. بشود که همه ی خدايانی که من به شهرهايشان بازگردانده ام
  36. روزانه در پيشگاه "بعل" و "نبو" درازای زندگی مرا خواستار باشند، بشود که سخنان برکت آميز برايم بيايند، بشود که آنان به مردوک سرور من بگويند: کورش شاه ستايشگر توست و کمبوجيه پسرش
  37. بشود که روزهای […] من همه ی آنها را در جای با آرامش سکونت دادم
  38. […] برای قربانی، اردکان و فربه کبوتران
  39. […] محل سکونتشان را مستحکم گردانيدم
  40. […] و محل کارش را
  41. […] بابل
  42. […]
  43. […]
  44. […]
  45. […]
  46. […] تا ابديت

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۷

165

شدیدا به یک عدد Defragment مغزی احتیاج داریم. دلمان میخواهد یک نفر ما را شست و شوی مغزی دهد!
ما پاک قاطی کرده ایم. ما یک مرگمان شده که کم و بیش میدانیم علتش چیست و راه حل تئوریک آن را هم میدانیم اما موقع حل مساله که میشود همانند خر در گِل میمانیم. از بس که نتوانسته ایم حلش کنیم خسته شده ایم.

چند روزی است که Google Chrome را نصب نموده و با آن داریم کیف مینماییم. البته به خوبی فایرفاکس نمیباشد و گاهی اوقات خِنگ میشود اما با این حال جالب است. سرعتش زیادی بالاست. هیچ ندارد. عاشق سادگی ایشان شده ایم. برای مواقعی که با فایرفاکس هستیم و دلمان برام کروم تنگ میشود یک عدد theme نصب کرده ایم که هر ۲ را یکجا داشته باشیم!

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

164

هوا دیگه کم کم سرد شده. مخصوصا شب ها. اونقدر سرد شده که پنجره م رو به روی نسیم خانوم هم بستم!. به همین راحتی ۱ ماه از پاییز هم گذشت.

دلم واسه هوای سرد و بارونی تنگ شده. دلم واسه کاپشن و کلاه زمستونی تنگ شده. واسه وقتایی که هدفون توی گوشت میذاری و کلاه رو میچپونی روی کله ت و با تنهایی هرچقدر که دلت خواست قدم میزنی... اینقدری که نوک دماغت قرمز و بی حس بشه و هی "فین-فین" کنی!

میدونی همین الان هوس چی کردم؟ یه لیوان بزرگ "هات چاکلت" یا "میلک شیک شکلاتی" که با این آهنگ گوش کنی. جون من حتما گوشش کن...

این چند روز مشغول خوندن یه رمان آبکی به اسم همخونه بودم. تنها انگیزه ام واسه تمام کردنش فقط این بود که هرچه زودتر میخواستم ببینم نویسنده ی محترم چطوری میخواد این قصه ی مسخره رو تمام کنه. داستانش مثه فیلم های دهه ی ۳۰ بود. چیزی هم که خیلی برام جالب بود اینکه در مدت ۱ سال ۱۲ تا چاپ ۳۰۰۰ تایی داشت!!!

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۷

عاشق شده ایم!

ما ۲شنبه شب عاشق شدیم... آن هم ۲ بار!!!

اول از همه ما عاشق کاغذهای دیکشنری جدید اریجینالی که همان شب خریداری نمودیم شدیم. کاغذهای ایشان بینهایت نازک و نرم بوده، و در عین حال محکم میباشند. همه ش دلمان میخواهد آن را ورق بزنیم و بو بکشیم. واقعا بوی کاعذ میدهد. دلمان میخواهد آنرا همانند اسب گاز زده و نوش جان نماییم.

همان شب وقتی کارهایمان تمام شد با یکی از رفقا تصمیم گرفتیم تا شام را بیرون تناول نماییم. چون آنجایی که ما رفتیم فقط Take away میباشد و میبایست همانجا و در کنار ماشین بلمبانی. هنوز یکی دو تا گاز به ساندویچ ایتالیایی مان نزده بودیم که یک فروند Mercedes Benz SLK 350 تیونینگ شده AMG که نه آبی بود و نه بنفش در چند سانتیمتری ما فرود آمد و ما دوباره عاشق شدیم!



غذا کوفتمان شد. به همین راحتی... به همین خوشمزه گی. ما از این پس فقط به SLK عشق میورزیم و دیگر M3 یا 325 را مثل سابق دوست نمیداریم.

***

تذکر نوشت: شهریار جان، ما هم یه چیزهایی سرمان میشود. AMG که فقط موتور تقویت نمیکنه، کیت بدنه هم داره و اگه یه مدلی کیت بدنه داشت دلیل نمیشه که موتورش هم تیون آپ شده باشه. اصلا میدونستی ۹۰ درصد AMG های وارد شده موتورشون تقویت نشده و فقط کیت بدنه دارن؟ (چون موتورهای تقویت شده اجازه ورود ندارن. دقیقا مثه قضیه M های ب ام و میمونه)

به شیما خانوم هم عرض کنم که دور و بر ما یدونه کوروت زرد هم هست که همیشه بیرونه. خبر جالب تر اینکه سر و کله یدونه انزو هم پیدا شده. امشب خودم دیدمش!

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

162

من اصلا آدم حسودی نیستم ولی راستش رو بخوای امشب شدیدا به فارست گامپ حسودیم شد. نمیدونم میشناسیش یا نه.
میدونی... آخه اون بجای "فکر" کردن فقط "عمل" میکرد. خیلی خوب بود اگه من هم مثه "فارست" بجای فکر کردن بیشتر عمل میکردم!!!

شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

هی با تو ام...

همه ش رو ازم گرفتی... یعنی همون یه ذره ای هم که ازش باقیمونده بود و دلم بهش خوش بود رو ازم گرفتی.
هنوز هم نمیدونم چرا این کار رو کردی. واقعا اسم این کارت رو نمیدونم چی باید بذارم. تنها چیزی رو که میدونم ایه که نفهمیدی داری چیکار میکنی... خیلی چیزا رو نفهمیدی، فقط ظاهر قضیه رو دیدی و یکطرفه قضاوت کردی.
همیشه پیش خودم یه تصور دیگه ازت داشتم. تصوری خیلی بهتر از این چیزی که دیدم. دیگه نمیتونم همون حس سابق رو بهت داشته باشم... چون اون چیزی که توی ذهنم بود دود شد رفت هوا.
اصلا دیگه اهمیتی نداره!

***

فکر نمیکنم تا الان هیچ وقت اینجا رو خونده باشه که حالا هم بیاد و ببینه اما لازم داشتم تا یه کوچولو راجع بهش بنویسم. نمیتونم بگم ناراحت نیستم ولی زیاد نیست. چیزیه که پیش اومد و خوبه که تمام شد!

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

تبلیغات به سبک ایرانی

دیگه کم کم به این spam هایی که روزی ۲۰ مدل و مارک مختلفش برام توی صندوق اسپم میومد و میگفت که جون مادرت بیا از ویاگرا های ما بخر و آیا از سایز "چیز" خود راضی هستید؟ و... عادت کرده بودم. ظاهرا ایرانی های عزیز روش جدیدی رو ابداع کردن که Gmail و Yahoo و بقیه سرویس های ایمیل فعلا قادر به تشخیص اسپم های ارسالی نمیشن!

نمونه بارزش رو میتونین ببینین. در کمتر از ۱۰ ساعت ۲۸۰ تا اسپم اومده و جالب تر اینکه حتی وقتی Report Spam میکنی کارساز نیست. به خدمتتون عرض کنم همین الان هم که دارم مینویسم ۵ تا نامه از نازیلا خانوم به دستم رسیده.

یک بار دیگه تصمیم داریم تا فرهنگ ایرانی جماعت رو به دنیا ثابت کنیم. منتظر باشید تا گوگل و بقیه سرویس ها، IP های ایران رو ببندن تا بعدش ما یه طومار اینترنتی درست کنیم و نسبت به این حرکت توهین آمیز اعتراض کنیم!!!



آخه میخوام بدونم کیلیپ واسه موبایل چقدر مهمه که یه نفر باید از همچین روشی استفاده کنه؟! تبلیغ سایتت رو میخوای بکنی؟ ok بفرست اما ۱... ۲ تا... ۱۰ تا. چه خبره لامصب؟
مطمئنا کسانی که در این ابعاد email میفرستن به خوبی میدونن که چه بلایی به سر سرورهای ایمیل میاد. یه ذره انصاف داشته باشید.

یکشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۷

ارزش

چند شب پیش که داشتم یکی از اپیسودهای LOST رو میدیدم یکی از کاراکترهای داستان به اسم "شانون" (که یه دختر نازک نارنجیه) حاضر شده بود تا یدونه جعبه کرم ضد آفتاب رو ۲۰۰ دلار از "سایر" بخره. و اون در جواب این خواسته ی "شانون" گفت: توی این جزیره دور افتاده پول هیچ ارزشی نداره... در عوضش تو چیزهای بهتری داری تا به من بدی!!!

***

شاید خیلی مسخره باشه اما من امروز همه ش به ارزش آدما، روابط، مادیات و... فکر میکردم. ارزش هایی که خیلی از ماها بیش از حد لازم و حتی بی اندازه بزرگ و مهمشون کردیم. ارزش هایی که فقط تحت تاثیر زمان و مکان مشخصی هستن. ارزش هایی که اگه یه ذره جابجا بشن دیگه ارزششون رو از دست میدن. ساده ترین مثال میتونه پول باشه. یه برگ کاغذی که خیلی از ارزش ها و ارزش گذاری ها با اون سنجیده میشه. حالا دیگه خودت این موضوع رو بسط بده و ببین سر از کجا که در نمیاری!!!

واقعا چرا باید خودمون رو اسیر ارزش هایی بکنیم که میدونیم واقعا ارزش ندارن؟ اصلا این ارزش ها رو کی واسه ما تعیین میکنه؟
میدونی... یه جورایی دلم میخواست که منم با یه تعدادی از آدما یه جایی که خلاء مطلق بود زندگی میکردم. یه جایی که هیچ اثری از تکنولوژی و امکانات و ارتباطات و... نبود، صفر مطلق. جایی که همه چیز واقعی باشه، جایی که مجبور به سانسور نباشی، جایی که آزادی رو با تمام وجودت حس کنی.

کسی میتونه به من بگه ارزش چیه؟ به چه دردی میخوره؟ آخرش چی میشه؟ ارزش داشته باشی که چی؟!
؟
بعدا نوشت: اول باید اینو اضافه کنم که منظورم از آزادی، آزادی اجتماعی مثه حجاب و روابط آزاد و خیلی چیزایی که ازش محرومیم نیست. اگه گفتم که میخوام آزاد باشم منظورم آزادی روحیه، آزادی فکری. این آزادی با انقلاب و شورش به دست نمیاد.

در مورد نظر کاوه باید بگم که بله، درسته، همه ارزش های اخلاقی به شکل یه قانون درونی در اومدن چون برای دوام جامعه بشری کاملا لازم هستن اما حرف من اینه که خیلی از این ارزش هایی که الان داریم میبینیم از مسیر واقعیشون خارج شدن. خیلی ها دیگه تبدیل به ضد ارزش شدن!

اگه قرار باشه من تک و تنها توی یه جزیره زندگی کنم که دیگه این چیزا معنایی نداره. خوبی وقتی مفهوم داره که بدی هم وجود داشته باشه.

پ.ن: حس میکنم اونطور که دلم میخواسته نتونستم منظورم رو انتقال بدم. بیخیال. یه کم که زمان بگذره خوب میشم!

سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷

158

میدونی دلم الان چی میخواد؟ چندتا اسپری رنگی. سیاه و قرمز و زرد و آبی و سبز. دلم میخواد دوباره مثه اون وقتا در و دیوار اتاقم رو خط خطی کنم.

میدونی... این چند وقت فکر و ذهنم خیلی مشغوله. هیچ چیز مهمی توش پیدا نمیشه ها اما الکی واسه خودش مشغوله. دقیقا مثه یه برگ کاغذ میمونه که کلی چیز توش نوشته شده ولی حتی ۱ کلمه ش هم قابل خوندن نیست. مثه یه شماره تلفنی میمونه که همه ش بوق اشغال میزنه. مدام Network Busy میزنه.

۵ - ۴ روز پیش بازی rainbow six - vegas 2 رو گرفته بودم. دیشب تمامش کردم. خیلی باحال بود، فقط حیف که زود تمام شد!

امروز رفتم واسه تافل ثبت نام کردم. اون خانومه میگفت واسه امتحان TOEFL و IELTS کلا ۱۵ ترم باید گذروند. بعد از اینکه باهام مصاحبه کرد منو گذاشت ترم ۸.

هوا هم که دیگه عالیه... مخصوصا وقتی نسیم خانوم میاد پیشم!

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۷

دلم تنگ شده

ماه مدرسه هم از راه رسید. به جرئت میتونم بگم تنها ماهی از ساله که اصلا دوسش ندارم. نمیدونم چرا اما هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام و دوستش بشم.

تا قبل از این پیش خودم فکر میکردم چون وقتی مهر میشه و درنتیجه درس و مشق هم شروع میشه ازش خوشم نمیاد، ولی امسال با وجود اینکه حدود 18 سال از وقتی که کلاس اول دبستان رفتم گذشته و اولین مهر ماهی بود که درگیر درس و مشق نبودم با این حال باز هم اون حس نه چندان دلچسب رو در وجودم حس کردم.

پارسال همین موقع پیش خودم میگفتم خدایا، یعنی واقعا ترم دیگه من تمام میشم؟ تابستون دیگه راحتم؟ اول مهر دیگه نمیرم دانشگاه؟
ترم آخر تمام شد و "سالی" از همیشه خوشحال تر... تابستون رسید و کیفور از اینکه دیگه مجبور نیستی که تا اواسط تیر ماه امتحان پایان ترم بدی و منتظر نمره های اجق وجق باشی... مهر ماه رسید و در کمال ناباوری دلش واسه دانشگاه تنگ شده! ... درسته که این ۲ ترم آخر واقعا داشت فشار میاورد اما باز هم خوب بود.

دلم واسه صبح زود بیدار شدن تنگ شده... واسه خوردن صبحانه توی تریا... واسه دو دره کردن کلاس ها... واسه میان ترم هایی که خونده و نخونده میرفتیم تا مخ استاد رو بزنیم و بندازیم واسه ۲ هفته دیگه (یا اینکه کلا cancel ش کنیم!)... واسه غیبت هایی که ناگهانی میدیدی استاد محترم حذفت کرده... واسه ریاضی 2... واسه حراست... واسه ساندویچ های تخ** بوفه... واسه مشروطی برای بار N ام... واسه ننه من غریبم بازی هایی که برای استاد در میاوردی تا نیم نمره بگیری... واسه وقتایی که صبح اول وقت میرفتی توی دانشکده و میدیدی که تنها کلاس اون روزت تشکیل نشده... دلم واسه همه ی اون جانگولک بازی ها تنگ شده...

گرچه الان که خوب فکر میکنم میبینم واقعا تاریخ مصرفشون گذشته اما واقعا روزهای جالبی بودن. هم خوب و هم بد. درسته که خیلی چیزا ممکن بود در یه مقطع زمانی تا سر حد مرگ اذیتت کنه ولی اونا هم جزیی از همون خوشی ها بودن. همون چیزایی که وقتی الان بهشون فکر میکنم به خودم میگم: واه ه ه خوبه که گذشت!

آخر اینکه من با پاییز مشکل دارم. افسردگی میگیرم.
از پاییزتون لذت ببرید!

پ.ن: راستی، واسه این شب هایی پاییزی هر 4 تا season سریال LOST رو گرفتم ببینم تا حوصله م سر نره!!!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

"365"

پارسال همین موقع ها بود که داشتم یه چیزی رو توی گوگل سرچ میکردم. درست یادم نیست موضوع اصلا چی بود. نفهمیدم که چی شد که از اینجا سر در آوردم!

ناخواسته - و با اینکه هیچ ربطی به سرچ من نداشت- شروع کردم به خوندنش. ۱۱ تا پست بیشتر نداشت و آخریش هم راجع به "سهراب" بود. وسوسه شدم تا یه سری هم به لینک هایی که توی بلاگش گذاشته بود بزنم. ۴ - ۳ تا بیشتر نبودن. از بین شون فقط اینو خیلی دوست داشتم.

شاخک هام به شدت تحریک شده بودن... منم دلم خواست... در عرض چند ثانیه فهمیدم که صاحب یه وبلاگ شدم!

صاحب یه مکانی شدم تا یه ذره بتونم خودم رو توش تخلیه کنم.

***

از اون روز دقیقا ۱ سال گذشته، ۳۶۵ روز طی شده. لحظه هایی که دیگه تمام شدن و الان چیزی جز خاطره ازشون باقی نمونده. در طول این مدت من با آدم ها و افکار و دیدهای جدیدی آشنا شدم و از این بابت خیلی خوشحالم. باید اعتراف کنم که شدیدا به محیط اینجا معتاد شدم.

یه اعتراف دیگه هم باید بکنم و اون هم اینکه نمیدونم چرا نوشتن این پست اینقدر برام سخت شد. حس میکنم لال شدم. تا قبل از اینکه شروع کنم به تایپ کردن پیش خودم فکر میکردم حداقل ۱۰۰۰ خط میتونم راجع به تولد اینجا بنویسم اما الان واقعا برام مثه این میمونه که مجبورم یه کنفرانس به زبان چینی بدم!!!

این هم یه آهنگ به مناسبت اینکه تابستون تقریبا تمام شد.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

155

خدا میدونه که تا حالا چند بار Fight Club رو دیده م. امروز بعد ظهر دوباره دیدمش. پسر این فیلم فوق العاده س... فقط به شرطی که درک کنی چی میگه...

این آهنگ با صدای Brad Pitt و دقیقا با همون دیالوگ های توی فیلم ساخته شده. گوش کن ببین چی میگه... من که همه ش رو باور دارم...
The Dust Brothers
This is Your Life
and you open the door and you step inside
where inside our hearts
now imagine your pain as a white ball of healing light
That's right, your pain
The pain itself is a white ball of healing light
I don't think so

This is your life, good to the last drop
Doesn't get any better than this
This is your life and it's ending one minute at a time

This isn't a seminar, this isn't a weekend retreat
where you are now you can't even imagine what the bottom will be like
only after disaster can we be resurrected
It's only after you've lost everything that you're free to do anything
nothing is static, everything is evolving, everything is falling apart

This is your life
Doesn't get any better than this
This is your life
And it and it's ending one minute at a time

You are NOT a beautiful and unique snowflake
You are the same decaying organic matter as everything else
We are all part of the same compost heap
We are the all singing, all dancing, crap of the world

You are NOT your bank account
You are NOT the clothes you wear
You are NOT the contents of your wallet
You are NOT your bowel cancer
You are NOT your grande latte
You are NOT the car you drive
You are NOT your fucking khaki's

You have to give up
You have to realize that someday you will Die
until you know that, you are useless

I say let me never be complete
I say may I never be content
I say deliver me from Swedish furniture
I say deliver me from clever arts
I say deliver me from clear skin and perfect teeth
I say you have to give up
I say evolve, and let the chips fall where they may

This is your life
Doesn't get any better than this
This is your life
and it and it's ending one minute at a time

You have to give up
I want you to hit me as hard as you can

welcome to Fight Club
if this is your first night, you have to Fight

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

154

از وقتی که تارا این Megan Fox را روی درب ورودی بلاگش نصب کرده است این فیل ما به یاد قدیم افتاده و دوباره هوس هندوستان نموده است!

الان که به تقویم نگاه میکنیم میبینیم که عجب زود گذشت و ما چقدر برنامه ها برای این تابستانی که فراغت از تحصیل حاصل نمودیم ریخته بودیم و محض رضای خدا حتی ۱ دانه ش هم انجام نشد!!! و هر روز میگفتیم فردا... و فردا میشد و باز هم موکول برای فردا... فردا...

دیشب هوس کرده بودیم تا با یک عدد انسان به رستوران ایتالیایی برویم و پاستا بلمبانیم اما به هر مونث و مذکری تلفن زدیم و به ایشان چنین پشنهادی دادیم با وقاحت تمام جواب رد دادند. در همین راستا امشب با پسر عمو جانمان شام را ۲ تایی در بالای بام هتل عباسی نوش جان کردیم. (این را گفتیم که آنجای آن کسانی که دیشب ما را کنف کردند بسوزد!)

اینک که چشم ما به بطری خالی ABSOLUT ی که همیشه در کنار مانیتور به همراه جعبه های رنگ و وارنگ خالی Pringles ایستاده است افتاد، دلمان برای محتویات داخلش تنگ شد. تازگی ها خیلی گران شده است و ایضا کمیاب. اینهایی هم که هست همه تقلبی بوده و آشغال میباشند!

ما فیلم جدید میخواهیم. تاریخ مشروطه را شروع به خواندن کرده ایم اما خسته کننده به نظر میرسد. عطرهایمان در حال تمام شدن هستند و ما به اندازه کافی پول نداریم تا مدل های جدید خریداری کنیم. ما حوصله شستن ماشین نداریم و همچنین حال نداریم تا به carwash برویم. ما حس میکنیم که همانند پیرمردهای ۸۴ ساله مشغول غر زدن میباشیم.

ما هنوز Romance مان با آهنگ های حضرت Madonna مشغول گل کردن میباشد. از این حالت خود شادمان نیستیم اما ناراضی نیز نمیباشیم. خیلی دلمان میخواهد همین الان با ماشین و با سرعت حلزون در خیابان ها حرکت نماییم و به صدای مدونا گوش فرا دهیم و کیف کنیم اما حیف که به هیچ وجه راه ندارد. ما دلمان میخواهد که با یکی حرف بزنیم.

ما امشب دچار بی خوابی مفرط شده و پاک قاطی کرده ایم!

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

پیام بامدادی

چند ساعتی از نیمه شب گذشته و از پنجره ی اتاق یه نسیم خنک میاد و خودش رو میزنه بهت و پوست بدنت رو قلقلک میده...
اصلا برنامه نبود تا بیام و چیزی بنویسم اما این آهنگ بالاخره کار خودش رو کرد (متن)... نمیدونم چرا امشب Romance مان گل کرده؟! توی این iPod لعنتی هم فقط از این مدل پیدا میشه... یکی از یکی سوزناک تر!!!

شب بخیر رفیق

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

S10 D5



پارسال تقریبا همین موقع ها بود که من و شهریار و مهیار تصمیم گرفتیم تا برای خودمون پکیجی بسازیم که یه سریال 10 ساله رو توی 59 تا dvd گذاشته بودن. و باید بگم یه چیزی ساختیم شبیه پک واقعیش. همه کاور ها و جعبه ها رو گرفتیم.


از اون روز به بعد تقریبا کار هر روز من و مامانم این بود که آخر شب بشینیم و یک ساعت و خورده ای زندگی 6 نفر از دوست داشتنی ترین آدم های دنیا رو ببینیم.


امروز بعد از 1 سال آخرین قسمتش رو دیدیم. آره... تمام شد. و همین الان هم که پشت کامپیوتر نشسته م حس میکنم یه چیزی کم دارم... یه چیزی گم شده... حس میکنم یه قسمتی از وجود خودم هم با اون 6 نفر تمام شد. نمیدونم چرا نمیتونم درست احساسم رو بنویسم.


شاید به نظرت خنده دار باشه اما در این مدت من با این 6 نفر زندگی کردم. باهاشون خوشحال شدم، ناراحت شدم، خندیدم و حتی بغض کردم. من هم باهاشون بودم.


تا حالا برام پیش نیومده بود که با تمام شدن یه سریال یا فیلم و یا حتی یه کتاب ناراحت بشم و پیش خودم بگم که چرا تمام شد، ولی امروز این سوال رو از خودم پرسیدم. واقعا چرا تمام شد؟


باور کن همین الان دلم واسه هر 6 نفرشون تنگ شده. دلم واسه رفاقت، صداقت، سادگی، و در نهایت زندگی شون تنگ میشه. این 6 نفر بد جوری جای خودشون رو توی دل آدم باز میکنن، جوری که نمیتونی بگی کدوم شون رو بیشتر دوست داری.


دلم میخواست سریال رو تکه تکه و در همون 10 سالی که از سال 94 تا 2004 پخش شد ببینم. وقتی که اون قسمت های قدیمی تر ش رو دوباره ببینی از روی چهره ها متوجه گذشت این 10 سال میشی. حتی ممکنه مثه من خیال کنی که زمان واسه خودت هم 10 سال گذشته!


در آخرین سکانس وقتی همه شون کلید ِ خونه مونیکا رو گذاشتن روی میز و رفتن منم دلم میخواست کلیدم رو بذارم روی میز. منم واسه آخرین بار میخواستم باهاشون برم "کافی هاوس" . همون Central Perk


وقتی دوربین یک دور همه جای اون آپارتمان خالی رو نشون داد یهو دلم گرفت. به نظرم فقط اون 6 نفر نبودن که یه عالمه خاطره از گوشه و کنارش داشتن بلکه میلیون ها بیننده هم خاطره ها از اون آپارتمان دارن.


قول میدم که فردا شب ناخوداگاه میام تا دیسک بعدی رو ببینم. نمیدونم تا کی میتونم صبر کنم اما قول میدم به زودی از اول شروع میکنم.


نمیدونم از کجا خوندم یا شنیدم که یه نفر از قول يه آمريکايی گفته بود: "روزی میرسد که بچه ‌های من دلشان هوس دهه نود و تجربه‌ کردن جوانی من را خواهد کرد ، آن روز برایشان F.R.I.E.N.D.S را میگذارم تا تماشا کنند"

راست میگن که آدم ها دو دسته اند:

آنهایی که این شش نفر را می شناسند و آنهایی که نمی شناسند

این هم Demo ی شروع FRIENDS که حدس میزنم همه حداقل یکبار هم که شده به گوششون خورده. من که وقتی گوشش میکنم انگار میخوام بال در بیارم.

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

عمو رمضان

امروز صب که رفته بودم نمایندگی ایران خودرو چون صبحانه نخورده بودم گرسنه م بود. رفتم یه دونه کلوچه و شیر کاکائو گرفتم و نوش جان کردم. تا ظهر که منتظر بودم (و هنوز هم ماشین رو بهم تحویل ندادن) واسه اینکه حوصله م سر نره انواع تنقلات رو گرفته بودم و توی سالن انتظار حسابی از خودم پذیرایی کردم. نزدیک ظهر بود که مجری تلویزیون گفت نماز و روزه هاتون قبول باشه!!!

اگه امروز این شانس رو نداشتم که تلویزیون ببینم شاید تا آخر ماه مبارک هم نمیفهمیدم که "عمو رضمون" از راه رسیده!!!

پ.ن: راستی شب بعد از افطار چقدر خیابونا خلوت میشن

بعدن نوشت: چه گیری دادین به این غلط املایی؟ کو؟ کجا؟ چرا من نمیفهمم؟ این وسط انگار فقط فانیذ مثه خودم نمیتونه غلط قلوت ها رو پیدا کنه!

خواهش نوشت: از این به بعد هرجا اشتب نوشتم، بنویسد چی رو غلط نوشتم تا دچار سردرگمی نشه!

***

به لطف آقا کاوه من تازه پی به اشتباه املایی بردم!

شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷

کامپیوتر نوشته

ماجرای کودتای ۲۸ مرداد رو که میدونید؟ کامپیوتر مرحوم من هم دقیقا در واپسین ساعات ۲۸ مرداد سال ۱۳۸۷ بعد از اینکه خاموشش کردم دست به کودتایی گران قیمت زد، به طوری که فردا صب دیگه روشن نشد! (همونطور که مورفی عزیز گفته کامپیوترم زمانی رفت که از نظر money اصلا آمادگیش رو نداشتم)

درسته که گارانتی ۱ ساله اون بیچاره در آبان ماه ۱۳۸۲ تمام شده بود اما هنوز هم جوابگوی کارم بود تا اینکه این رفت و آمدهای ناگهانی اختراع آقای ادیسون کار دست Motherboard پیر و خسته داد. سکته کرد.

وقتی مطمئن شدم که دیگه کلکش کنده شده پیش خودم گفتم مهم نیست، یه مادربورد نو میگیرم. فردای اون روز به این نتیجه رسیدم که میشه مادربورد نو خرید اما یه مشکل کوچیک هست و اون هم اینکه هیچ کدوم از Hardware های "..." من که ماله زمان دایناسورهای گیاه خوار هستن روی این مادربورد های جدید نصب نمیشن!!! و اینجا بود که به یه نتیجه خیلی مهمتر رسیدم و اون هم اینکه کلا باید به فکر یه سیستم نو باشم.

فردا و فردای اون روز توی نیازمندی های همشهری دنبال فروش اقساطی کامپیوتر میگشتم. باور کن بیشتر از ۵۰۰ تا تلفن زدم ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که با این روش به هیچ جایی نمیرسم. بیشترشون میگفتن که فقط سیستم با فلان مشخصات رو قسطی میفروشیم، که اصلا به درد نمیخورد. بقیه هم یه شرایطی گذاشته بودن که خدا هم نمیتونست ازشون خرید کنه.

بگذریم. بالاخره با مذاکراتی که با Mr نصیری کردم قضیه اینطوری شد که ۳۰۰ نقد بدم و بقیه ش رو هم هروقت که داشتم بهش بدم. خدایی دستش درد نکنه، خیلی باهام راه اومد.

قسمت دوم داستان از وقتی شروع شد که میخواستم تصمیم بگیرم Hardware چی ببندم. اینجاست که یه مشاور حرفه ای مثه شهریار به داد آدم میرسه. من فقط به قیمت فکر میکردم و شهریار به تنها چیزی که فکر نمیکرد همین قیمت بود. این چند ماه شهریار واسه چند نفر از دوستاش سیستم خریده بود و حسابی همه چیز تو دستش بود و از بازار خبر داشت. دقیقا برعکس من که اصلا up to date نبودم و خیلی وقت بود که از دنیای سخت افزار عقب بودم.

دیگه بماند که شهریار این چند روز چقدر روی مخ من راه رفت و دلیل و منطق آورد و منو اغفال کرد تا اینکه بالاخره اون سیستم هیولای پیشنهادیش رو روی دستم گذاشت. دستت درد نکنه رفیق.

فک کنم یکشنبه بود که با لیست شهریار رفتم سراغ نصیری و گفتم اینو میخوام و اون هم گفت تا ۲-۱ روز آینده ردیفش میکنه. ۴شنبه عصر نصیری روی موبایلم زنگ زد و گفت: "ببین، تو که داری خرج میکنی... خر نشو و بیا کارت گرافیکت رو 1GB بردار. یه ذره گرونتره اما در عمل خیلی فرق میکنه" . و از اونجایی که شهریار آستانه تحملم رو به شدت بالا برده بود اصلا باهاش مخالفت نکردم و گفتم هر غلطی میخوای بکن، دودش تو چشم خودت میره!

و پنچ شنبه شب بود که اسباب بازی تازه مان را تحویل گرفتیم. این هم لیست شیرین کاری شهریار:

CPU: intel Core 2 Duo E7200
main: ASUS P5KPL-C
VGA: XFX GeFORCE 8600 GT 1GB
Ram: patriot 2 x 1GB (dual channel)
power: Green 380 watt real
HDD: 320 GB sata Maxtor

در ضمن، Mr نصیری ۳ عدد dvd بازی هم به ما هدیه دادند تا بفهمیم کارت گرافیک یعنی چه!!! ProSTREET و MostWanted و Carbon

از من به شما نصیحت، مواظب کامپیوترهاتون باشید. از صب تا حالا دارم back up های اون یکی قدیمیه + نرم افزارهایی که باهاشون کار دارم رو نصب میکنم. کاری که همیشه ازش متنفر بودم و هستم. پوستم کنده شده.

پی نوشت: ما شدیدا مشغول بازی میباشیم و عین خود ِ خر همانا در کف!

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۷

موبایل نوشته

چون فعلا كامپيوتر ندارم به لطف ايرانسل دارم مينويسم! خدايا من دلم ميخواد يكی رو همين الان ماچ كنم، خدا جونم هيچی نميخوام، فقط يدونه Kiss ... بيشتر هم نه. چرا اذيت ميكنی؟!

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

148

امروز خیلی دلم میخواست با یکی برم بولینگ بازی کنم اما هیچکس پایه نبود. تنهایی هم که اصلا حال نمیده.

۳۱ ام یه عروسی توپ دعوت شدم که ظاهرا باید خیلی خوش بگذره اما به هیچ وجه مووود این برنامه ها نیست. گفتم میام و حالا هم مثه خر موندم که چطوری بپیچونم.

چند روز پیش فیلم Hancock رو دیدم و تنها چیزی که میتونم بگم اینه که بینهایت چرند بود. اصلا گول تیزرهای جذابش رو نخورید.

دلم یدونه ژامبون تنوری + سیب زمینی تنوری به همراهی یه بطری ۱.۵ فانتا لیمویی میخواد.

کتاب جدید هم میخوام. تازگی ها چی خوندی؟ بگو منم برم بخونمش.

جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۷

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

146

خسته م... کلافه م... همه ش سعی میکنم تا خودم رو الکی خوش نشون بدم اما به نظرت چطوری میتونم سر خودم کلاه بذارم؟ هان؟ اصلا ولش کن. یه موضوع تکراری که که دیگه حوصله ی خودم رو هم سر برده.

***

بگذریم... این قطع شدن های مکرر برق از یه طرف و همیشه روشن بودن این کامپیوتر پیر و خسته ی من از یه طرف دیگه نتیجه ش این میشه که وسط کار HDD ت یهو هوس میکنه که خاموش بشه و تنها کاری که میتونی بکنی اینه که سوییچ پاور اصلی رو یه بار خاموش و روشن کنی و بعدش به احتمال بسیار زیاد وقتی این پیرمرد رو دوباره روشنش میکنی کلا هارد روشن نمیشه و باز دوباره باید پاور اصلی رو خاموش و روشن کنی!!!

الان نشستم و یه لیست کامل از همه چیزایی که روی کامپیوترم هست و باید Backup گرفته بشه رو روی کاغذ نوشتم تا توی همین ۳-۲ روز ترتیبش رو بدم.

دیروز که داشتم افتتاحیه المپیک رو میدیم همه ش به این فکر میکردم که ما کجا و اینا کجا؟ اصلا ما جزء آدما حساب میشیم؟ وقتی شنیدم که مجری eurosport 2 گفت که چین ۴۰ میلیارد دلار برای المپیک هزینه کرده دلم میخواست سرم رو بزنم تو دیوار. حس کردم ایران روی این کره ی زمین نیست، ایران باید روی یه کره ی دور افتاده ای باید باشه که N+1 سال نوری با زمین فاصله داره. هر از گاهی هم چند ثانیه میزدم کانال ۳ تلویزیون کوفتی خودمون و تمام وقت این یارو "خیابانی" داشت زر مفت میزد. از کل ۴ ساعت و خورده ای افتتاحیه فک نمیکنم بیشتر از ۴۰ دقیقه ش رو نشون داده باشن. ما تا حدی عقبیم که حق تماشا کردن یه برنامه ای رو که ۶ میلیارد آدم دیگه دیدن و انصافا حتی ۱ سکانس مستهجن!!! هم نداشت رو نداریم.

برنامه که تمام شده بود شبکه ۳ هی مدام اون لحظه ورود افتخار آمیز قهرمانان میهن اسلامیمون رو پخش میکرد و "خیابانی" هم بهشون افتخار میکرد... ، و امروز من ۲ تا افتخار رو به چشم خودم دیدم. هما حسینی با اون لباس عجیب و غریبش از بین ۴ نفر قایقران ( و با افتخار تمام) ۴ ام شد و یکی از شناگر ها هم که الان اسمش یادم نیست به دلیل هم گروه شدن با شناگر رژیم اشغالگر حاضر به مسابقه نشد!!!

اون موقع دلم میخواست خیابانی رو گیر بیارم و بهش بگم باید به عرضه نداشتن مملکتت عزیزت واسه تامین رفاه و امنیت و برق و بنزین و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه افتخار کنی، نه به این بیچاره هایی که یا بخاطر اون پوشش مضحک و مسخره که مثه بقیه انسان ها نمیتونن درست ورزش کنن و جلو هزاران چشمی که داره نگاهشون میکنه باید هزاران بار آب بشن و خجالت بکشن، و یا جوانی که ۴ سال تلاش کرده تا خودشو به المپیک برسونه و حالا از روی بخت بدش با یه بنده خدایی که نمیدونم چه ظلمی در حق بشریت کرده همگروه شده و حالا از روی اجبار باید مسابقه رو ترک کنه.

***

تشکر نوشت: مامان جونم منت بر سر ما گذاشتن و بالاخره واسه ۱ بار هم که شده بخاطر من رنگ موهاش رو اون طور که من گفتم رنگ کرد!

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۷

محبوبه

چند روز پیش آی دیانا (ایمان) برام پیغام گذاشته بود که به زبان طنز از محبوبه م بنویسم. راستش اول زیاد بهش فکر نکردم تا اینکه دیروز دیدم کاوه هم نوشته. واسه همین من هم قلقلک شدم تا راجع به محبوبه واسه شما بنویسم.

***

محبوبه.. البته مطمئن هستم که اسمش این نیست.
محبوبه ی من همون برگ گل قدیمیه. لطیف و زیبا. پر حرارت و آتشین. جذاب و دلربا. اغفال گر و هوش ربا. واقعیتش رو بخوای تا الان توی ذهنم درست و حسابی تجسمش نکرده بودم و حالا هم که دارم این کار رو میکنم میبینم که یه ذره سخته. از این لحاظ سخته که به این راحتی نمیتونم به یه نتیجه واحد برسم!!
  • قد و بالای محبوبه بالا و بلنده، ولی وقتی یاد اون دوست دخترهای ریزه میزه ام می‌افتم که توی جیب جا میشدن میبینم که اون فسقلی ها رو هم دوست دارم
  • چشم های محبوبه منو هیپنوتیزم میکنن
  • صداش جادویی میمونه
  • راه رفتنش خرامان و دلرباست
  • محبوب من پوستش رو عین شیشه صاف و صیقلی میکنه، جوری که مورچه هم از روش سر میخوره
  • لب های محبوب من خوش رنگ و خوش مزه ست
  • محبوبه شر و شیطونه
  • دست فرمون محبوبه لنگه نداره
  • محبوبه عاشق پیشه و مهربون و دوست داشتنیه
  • منو خوب میفهمه
  • با چشم هاش با من حرف میزنه
  • عاشق Rock
  • محبوب من جذاب و فریبنده ست
  • محبوبه دست پختش عالیه
  • بدن محبوب من هیجان انگیزه
  • محبوبه گیر نمیده که چرا مثه خرس قطبی میخوابم
  • منو اون طور که هستم دوست داره.. بخاطر خودم دوستم داره
  • محبوب من عاشق خرید کردنه
  • محبوب من یه آتیش پاره ی تمام عیاره
  • محبوب من مثه گربه خودشو برام لوس میکنه
  • محبوبه اون وقتایی که توی لاک میرم اذیتم نمیکنه
  • محبوبه ی عزیز من بعضی از این دوگانگی های من درک میکنه
  • وقتی PlayStation بازی میکنم مسخره ام نمیکنه
  • محبوبه عاشق مسافرت و سفره
  • همفکرترین محبوب دنیاست
  • شیک پوش و خوش تیپه
  • اینو میدونه که اون رو از همه ی Female های دنیا بیشتر دوست دارم
  • محبوبه میدونه که به این راحتی لباس رسمی نمیپوشم!
  • بعضی وقتا رنگ موهاش رو شرابی میکنه
  • مثه من از شلوغ پلوغی خوشش میاد
  • من و محبوبه میشینیم و ۲تایی با هم فیلم میبینیم
  • محبوب من بهترین محبوب دنیاست
این لیست هیچ انتهایی نداره...

محبوبه جونم، با اینکه الان نمیدونم کجایی و داری چیکار میکنی ولی میخوام بدونی که خیلی دوستت دارم و به زودی پیدات میکنم. البته اگه خودت هم در پیدا شدنت کمک کنی دیگه عالیه.

پ.ن: این نوشته را زیاد جدی نگیرید!

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

برنامه روزانه

همه چی رو به راهه، روزهای گرم و تکراری که مثه برق ها سر ساعت میرن و ۲ ساعت بعد برمیگردن... دوباره میرن و باز هم برمیگردن.
درسته که اختراع آقای ادیسون خیلی راحت میتونه بره و برگرده اما این وسط ممکنه کامپیوترت دیگه تصمیم برگشتن نداشته باشه!

میدونی چه حالی دارم؟ حس میکنم مثه یه انگل شدم. تبدیل به نماد یه آدم useless شدم.
میخوای بدونی برنامه روزانه م چیه؟ پس بخون:

صب ساعت ۱۲ بیدار میشم. هیچ کار خاصی نمیکنم. احتمالا تا ساعت ۳ فقط تلویزیون میبینم. کامپیوترم رو روشن نمیکنم تا اینکه برق ها برن و برگردن. بعد از ظهر میگیرم میخوابم تا ۵ و ۶. یه ذره تو خونه وول میزنم و کامپیوتر و موزیک و بازی با بچه گربه و... ، بعدش میرم یه دوش میگیرم و حدود ۱۰ ماشین رو آتیش میکنم و با یکی دو تا از رفقا میزنم بیرون تا حدود ۱. فقط وقت کشی و مسخره بازی. بعدش هم تا ۴ صب پشت پای کامپیوتر.

و این چرخه کثیف همینطور ادامه داره... حالم از خودم به هم میخوره. اصلا حال سگ از این زندگی بالا میاد.

***

امروز DVD 9 فیلم WANTED رو گیر آوردم. فیلم باحالی بود. یه ذره تخیلی هست اما جذابه. ارزش دیدن رو داره.
و soundtrack ش رو هم به اسم The Little Things براتون گذاشتم تا download کنین. واسه اینکه به نظرم یه دنیا انرژی توش ذخیره شده. جون میده واسه وقتی که داری توی ماشین با حداکثر ولوم گوش میکنی...

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

گدای 1500 تومنی

امروز صبح پشت یکی از چراغ خطرهای طولانی مشغول استراحت! بودم که یکی از این بچه فسقلی هایی که گل و عینک و سوزن و چسب زخم و... میفروشن اومد سمت من و یدونه برگه ی رنگی که توی تلق پلاستیکی بود و به عربی یه چیزایی روش نوشته بودن رو انداخت توی ماشین و مثه ضبط صوت شروع کرد به دعا کردن و خواهش که یدونه از اینا رو بخر تا تصادف نکنی و از این حرفا.
یک ریز زیر لبش یه چیزایی میگفت که اصلا واضح نبود چی میگه. دلم خیلی براش سوخت. رفتم سمت داشبورد و از توش 6-5 تا از اون 100 تومنی و 200 تومنی هایی رو که همیشه واسه پارکینگ نگه میدارم رو برداشتم تا بهش بدم. فک کنم 800-700 تومنی شد. دستم رو که نزدیکش بردم محکم دستم رو گرفت و هل داد گفت نمیخوام...
بهش گفتم بگیر، درسته... گفت نه، گرونتره.
اون برگه رو برداشتم و دوباره پول ها رو هم گذاشتم روش و بهش پس دادم. پول ها رو پرت کرد توی ماشین و گفت اصلا نمیخوام. بهش گفتم حالا قیمت اینا چند هست؟ همینطور که داشت میرفت گفت 1500
چشمام گرد شد. یه برگه کاغذ؟ واسه همینه که میگن تورم رفته بالا دیگه!

نتیجه گیری اخلاقی: اگه به گداها کمتر از ۱۰۰۰ نشون بدی احتمالا اونا به تو کمک میکنن!

***

این هم یه عکس جدید از من و دخترم که داریم با همدیگه نخ بازی میکنیم!!!


نمیدونی چقدر شیطون شده... فقط باید باشی و ببینی که چطوری دنبال این نخ ورجه وورجه میکنه... میمیری از خنده!

پ.ن: من عاشق بستنی یخی پرتقالی کاله م!

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

دیگه چه فرقی میکنه؟!

دیگه هیچی آزارم نمیده
همه چی تکراری و یک نواخت
فقط ولو میشم رو تخت...
چای میخورم
جدول حل میکنم
شاید یه کتابی هم بخونم
با خودم و دیوار رو به روم حرف میزنم
میخوابم
بیدار میشم
شاید یه فیلم ببینم
چای میخورم
جدول حل میکنم
با خودم حرف میزنم
میخوابم

دوباره و دوباره و دوباره...
فقط همین!

حوصله م خیلی سریده...

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۷

141

دلم تنگ شده واسه یه نفر... دلم تنگ شده واسه خودم
خسته شدم از دست یه نفر... خسته شدم از دست خودم

حتما و حتما اینو گوش کنید...

Pink Floyd - High Hopes

Beyond the horizon of the place we lived when we were young
In a world of magnets and miracles
our troughts strayed constandly and without boundary
The ringing of the division bell had begin

Along the long road and on down the causeway
Do they still meet there by the cut

There was a ragged band that followed in our footsteps
Running before time took our dreams away
Leaving the myriad small creatures trying to tie us to the ground
To a life consumed by slow decay

The grass was greener
The light was brighter
With friends surrounded
The night of wonder

Looking beyond the embers of bridges glowing behind us
To a glimpse of how green it was on the other side
Steps taken forwards but sleepwalking back again
Dragged by the force of some inner tide

At a higher altitude with flag unfuried
We reached the dizzy heights of that dreamed of world

Eneumbered forever by desire and ambition
There's a hunger still unsatisfied
Our weary eyes still stray to the horizon
Though down this road we've been so many time

The grass was greener
The light was brighter
The taste was sweeter
The nights of wonder
With friends surrounded
The dawn mist glowing
The water flowing
The endless river
Forever and ever

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

تکرار و تکرار

میدونی...
به اندازه ی روزهای کسل کننده و طولانی تابستون خسته کننده س.
به اندازه ی غذاهای تکراری و بدون طعم بی مزه س.
به اندازه ی حرف های سیاسی بابام حال به هم زنه.
به اندازه ی حرف های چرند پشت تلفن عذاب آوره.
به اندازه ی شال و کفش و کیف های زرد احمقانه س.
به اندازه ی جک ها و sms های تکراری و ظاهری، بدون احساسه.
به اندازه ی هوای بی حرکت زیر زمین خفه کننده س.
به اندازه ی آرایش های غلیظ و فاحشه وار عق آوره.
و به اندازه ی خیلی چیزای دیگه ای که تو این جهان لعنتی هست این زندگی ما خزه!

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۷

139

خیلی دلم میخواد یه چیزی بنویسم اما چیزی واسه گفتن و نوشتن نیست.
چند روز پیش بیرون بودم که دیدم کولر علی ۹۰ روشن نمیشه. دیروز بردمش نمایندگی. تعمیرکارهای نمایندگی هم سرشون به ته شون پنالتی میزد. اطلاعاتشون از این ماشین یه ذره از من بیشتر بود. از ۱۲ تا ۵ و نیم اونجا بودم. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که فن بخاری/کولر سوخته و خوشبختانه قطعه یدکی هم نیست. یارو میگفت قید کولر رو واسه تابستون بزن!
جون هرکی رو دوست داری تو رو به خدا تا قبل از اینکه من برم رومانی، یدونه فن واسه من گیر بیار.

یه خبر جدید دارم برات. MBC Persia هم اومد. فیلم با زیرنویس فارسی. دیگه برو حالش رو ببر.

یه آهنگ معرکه از Schiller برات میذارم جون من حتما گوش بده... I've Seen It All . قول دادی...

تارا هم چند روز پیش درخواست یه آهنگ از Nightwish داده بود. لینکش رو قبلا بهش دادم چون معلوم نبود کی پست جدید میزنم اما اینجا هم دوباره گذاشتمش. شاید شما هم هوس کردید گوش کنید.

فن کولر واسه من یادت نره...

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۷

امتحان اجباری

استاد مستانه یه امتحان اجباری واسه همه برگزار کرده و در این اوضاع کسل کننده و تکراری چیزی بهتر از یه امتحان جالب و در عین حال سخت نمیتونه آدم رو سرحال بیاره.

سوالات از این قراره:

۱- نظرتون درباره صکث پیش از ازدواج همسرتون چیه؟ اگر همسر شما پیش از ازدواج اینقدر صداقت داشته باشه که اعتراف کنه قبل از ازدواج با کسی که دوست داشته صکث داشته شما چه واکنشی نشون میدی؟

۲- آیا اساسآ اینکه همسرتون درباره صکث پیش از ازدواج توضیحی بده لازمه؟


***

سوال ۱:
من فکر میکنم این سوال چندتا جنبه ی مختلف داره. بنابراین من همه جوانب رو (البته از نظر خودم) توضیح میدم.

ثکص قبل از ازدواج با همسرم: ای کاش میشد این کار رو انجام داد. شاید خیلی رادیکال باشم اما واقعا مهمه. ۲ نفر که قراره با هم زندگی کنن فقط لازم نیست تا در فرهنگ و افکار و ایدئولوژی و هدف هاشون و چیزهای دیگه ای از این قماش شبیه به هم باشن، بلکه در مسایلی مثه جنبه های صکثی هم باید با همدیگه هم فکر باشن. باید بتونن با زبان صکثی همدیگه هم ارتباط برقرار کنن. زندگی که فقط چیزهای قلمبه سلمبه نیست. فرض کن یکی از طرفین خیلی پر حرارت باشه و اون یکی زیاد آتیشی نباشه. حالا هرچقدر هم که این ۲تا آدم با هم match باشن اما باز هم یه جای کار میلنگه. شاید مسخره باشه اما به نظر من خیلی مشکل مهمیه. این میتونه شروع خیلی از انحرافات در زندگی زناشویی باشه. بنابراین جواب من به این سوال به طور واضح مثبته.

نظرم راجع به اینکه آیا کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم قبلا با کسی ثکص داشته یا نه: بذار اولش رو کلی توضیح بدم. این قسمت از سوال دقیقا به طرز فکر، شخصیت و انصاف طرف مقابل برمیگرده. اگه من ِ نوعی کسی باشم که در زمان مجردی، خودم رو از این موهبت الهی بدون بهره گذاشته باشم و به جنس مخالفم دست هم نزده باشم، میتونم این انتظار و توقع رو از همسرم هم داشته باشم که اون هم مثه من رفتار کرده باشه و تجربه ثکص رو تا زمان ازدواجش به تعویق انداخته باشه.
برعکس، اگه من در زمان مجردی با جنس های مخالفم که در اون مقطع زمانی واقعا دوسشون داشته م و در حد خودم باهاشون صکث کرده م، پس نمیتونم از همسرم توقع داشته باشم که یه virgin باقی مونده باشه. خواهش میکنم این حرف من رو به هرزگی تعبیر نکنید. اگه من ِ نوعی با دوست دخترم یا دوست پسرم در مدت زمانی که با هم در یک رابطه ی دوستانه قرار داریم صکث هم داشته باشیم این اسمش هرزگی نیست. این دقیقا اسمش لذت بردن از همدیگه س. این یه نیازه که نه واسه دختر و نه واسه پسر هیچ فرقی نداره. اگه تشنه ای باید آب بخوری... با نوشابه تشنگی از بین نمیره. فکر هم نکن چون پسرم اینجوری حرف میزنم، اگه دختر هم بودم همین کار رو میکردم. با کسی که واقعا باهاش احساس راحتی میکردم بهترین سکانس های صکثی دنیا رو خلق و تجربه میکردم. اصلا هم برام مهم نبود که آیا بعدش با من ازدواج میکنه یانه.
نکته دیگه هم اینکه virgin (باکره) بودن ما آدم ها به این پلمپ فیزیکی نیست که برامون گذاشتن. مهم اینکه که فکرت virgin باشه وگرنه اونو که با چندتا اسکناس و برگه کاغذ و مقادیری دورغ به راحتی میشه ردیفش کرد.

برگردیم به سوال و جواب شخصی من: چون من به این نیاز خودم جواب داده ام پس این حق رو هم به همسرم میدم که اون هم به نیازش جواب مثبت داده باشه. من از اینکه تا اون موقع و با اون سن و سالش با کسی ثکص نداشته بیشتر تعجب میکنم تا اینکه بهم بگه که با دوست پسرش (هاش) صکث هم داشته. صداقتش برام قابل احترامه ولی ترجیح میدم صداقتش رو در طول زمان و بدون اینکه به زبون بیاره بهم نشون بده و ثابت کنه.

سوال ۲:
باز هم بستگی به دیگاه ۲ طرف به ماجرا داره. من به شخصه ترجیح میدم چیز زیادی ندونم. پیش فرض اولیه ی من اینه که قبلا بارها صکث داشته. گذشته ی اون فرد دیگه تمام شده و باید دید که در آینده چه تصمیماتی داره. با این حال دوست دارم از خصوصیات و علاقمندی های ثکصیش بدونم. اینکه چه چیزهایی اون رو هیجان زده میکنه و... . در کل دوست دارم بایدها و نبایدهای ثکصیش رو دقیقا بدونم!

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

137

دو: خیلی خوشحالم که در دنیای مجازی و واقعی دوستهای به این خوبی دارم. همه تون رو میگم و بدون شوخی میخوام بگم که من با افتخار تمام به همه ی شما پز میدم. اما واقعیت اینه که هرچی فکر میکنم چیزی واسه گفتن ندارم. نه اینکه فکر کنی نمیخوام بنویسم، چیزی نیست که بنویسم. هر قابلیت و خصوصیت و اطلاعات و کوفت و زهرمار دیگه ای که من دارم بقیه هم دارن. بنابراین جایی واسه پز دادن باقی نمیمونه. فرض کن که بگم من دست فرمونم خوبه، بیشتر از هزار تا فیلم دارم، N تا mp3 دارم، کفش adidas میپوشم، علی ۹۰ سوار میشم، خوب بلدم با skateboard بالا و پایین بپرم، تا چند سال پیش drums میزدم و.. اما واقعا اینا پز دادن داره؟ اصلا فک کن دارم کلاس میذارم، فک کن دارم خودمو لوس میکنم. اصلا برام مهم نیست. اینا چیزایی نیست که بیام بشینم راجع بهشون بنویسم و باهاشون به بقیه پز بدم. اگه یه جایی در این موارد حرفی زدم واسه این بوده که حس کردم لازمه چیزی بگم نه اینکه گفته باشم به این دلیل که بخوام خودمو نشون داده باشم. اصلا تیریپ شکسته بندی و این حرفا نیست که کلا از این مدل رفتار خوشم نمیاد. چیزی که در مورد خودم میدونم اینه که با مخاطبم (صرف نظر از اینکه کیه) کاملا رو راستم.

سه: یه چیزی رو اینجا باید اضافه کنم. این ماجرا رو که تعریف کردم واسه این بود که از واکنش اون آدم ناراحت شدم. به همین سادگی. برام مهم نیست که کی یا چی بود و حتی چرا، فقط انتظار همچین رفتاری رو نداشتم چون تا قبل از این فکر میکردم میدونه که یه چنین موجودی توی یکی از همین خونه های این کوچه زندگی میکنه. این تئوری رو هم اصلا و ابدا قبول ندارم که مثلا میخواسته بزنه کانال آشنایی و حرف و.. چون اولا میدونم که با آدم های خیلی بهتر از من معاشرت میکنه، پس دلیلی واسه این کار نداره. دوم، بر فرض محال هم که میخواسته ارتباط برقرار کنه، اینجوری آخه؟ ۱۰۰۰ بار همدیگه رو توی سوپر محله میبینیم، شبهایی که توی محل با ماشین داریم ولگردی میکنیم، شبهایی که توی پارک محل من و دوستام داریم تخته نرد بازی میکنیم و اون سگش رو آورده بگردونه.. این همه وقت، این همه موقعیت. اصلا به درک که ایگنور بودم، اصلا چه فرقی به حال من میکنه؟ ولی حداقل خوبیش این بود که دیگه از این به بعد از نقطه کور دیدش بیرون اومدم، چه جور هم!!

***

الان که یه دور نوشته م رو خوندم حالم از لحنش به هم خورد. حس پاچه گیری دارم اساسی و این حس کاملا شخصیه و کوچکترین ربطی هم به اراجیف بالا نداره. میدونی که، جمعه س و سگ شدگی مفرط

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

سه در یک

یک: دیگه از دست این کامپیوترم دارم روانی میشم. دلم میخواد همین الان از توی بالکن پرتش کنم روی آسفالت کوچه تا پخش زمین بشه. باور کن ۱۰ دقیقه طول میکشه تا پنجره فایرفاکس باز بشه. خدا نکنه اگه همزمان بخوام ۲ تا کار رو با هم انجام بدم. تصمیم دارم از این به بعد بجای اینکه به برق وصلش کنم، توش زغال سنگ بریزم!

***

دو: مستانه یه بازی جدید با موضوع پز دادن راه انداخته. راستش همون روز که نوشته ش رو دیدم فوری براش کامنت دادم که من هم همین الان میرم و پز میدم و واقعا هم اومدم تا بنویسم... ولی هرچی فکر کردم که به چی پز بدم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. ۲۰ دقیقه این صفحه سفید text editor توی صورتم بود و این cursor هی چشمک میزد اما ۱ کلمه هم نتونستم بنویسم. همین الان هم دارم به این فکر میکنم که من چی دارم که بخوام بهش پز بدم؟ فکر نکن دارم خودم رو چس میکنم ولی واقعیتش اینکه من هیچی واسه پز دادن ندارم. باور کن.

***

سه: چند روز پیش حدود هفت و نیم بعد از ظهر بود که داشتم میومدم خونه. تقریبا نیمه های مسیر بودم که با یکی از دخترهای کوچه مون هم مسیر شدم. یدونه دوو GTI نوک مدادی ۹۴ داره که پلاکش رو هم هنوز عوض نکرده. از اون بچه قرطی هاس. تقریبا هر روز دیده میشه. اصلا کاری به کارش نداشتم و خیلی عادی واسه خودم رانندگی میکردم ولی نمیدونم چرا تقریبا همه مسیر مشترکمون رو دقیقا پشت سرش بودم و همه چراغ قرمزها رو هم کنارش!
چند بار ازش سبقت گرفتم ولی باز دوباره جلوم سبز میشد. رفتیم و رفتیم تا اینکه پیچید توی کوچه و طبیعتا من هم به دنبالش. چند متری با خونه فاصله داشتم که متمایل به راست شد و زد روی ترمز و شیشه ش رو داد پایین. کنجکاو شدم ببینم چی میگه، کنارش ایستادم و شیشه سمت شاگرد رو دادم پایین. با همون عینک های کریستین دیورش و یه لحن تند گفت: تا کجا میخوای دنبالم بیای آقای پر رو؟!
منو میگی، آی لجم گرفته بود. هیچی نگفتم. آروم از کنارش رد شدم و ماشین رو بصورت ۹۰ درجه و عمود به کوچه، صاف جلو در پارکینگ طوری گذاشتم که نتونه گازش رو بگیره و بره. پیاده شدم و خیلی خونسرد در پارکینگ رو باز کردم. وقتی داشتم سوار ماشین میشدم فقط صداش رو شنیدم که عذرخواهی کرد و آروم رد شد. اصلا برام مهم نیست که چی شد ولی چیزی که خیلی اذیت میکنه اینه که یعنی این آدم واسه یک بار هم که شده منو توی عمرش ندیده؟! منی که ۱۰ ساله اینجا زندگی میکنم و تو هم حداقل ۶ ساله که ساکن این کوچه هستی.. در هفته ۵ ~ ۴ بار از جلوی دماغ هم رد میشیم.. خودم میدونستم ولی این بار بدجوری بم ثابت شد که ignor ام.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

%#@×

این قطع شدن برق بالاخره کامپیوتر و تلویزیون و رسیور و خیلی چیزهای دیگه به فاک خواهد داد. قول میدم.
امروز ۳ بار تصمیم گرفتم که آپ بزنم و هر ۳ بار در حین نوشتن ... پــــــــــــــــــــــــــــــــخ ... برق میپرید. واقعا شاکی شده بودم دیگه. این چه وضعیه آخه؟ شماها که زیر تامین برق خودمون زاییدید، صادرات برق دیگه واسه چی؟!

از این به بعد میخوام برم توی حمام زندگی کنم.
دلمون به این تیم سوئد خوش بود که اون هم حذف شد. بازی امشب شون با روسیه افتضاح بود. تیم علی دایی بهتر از اینا بازی میکرد!

توضیح نوشت: چرا حمام؟ واسه اینکه برق میره -> کولر نیست -> هوا مثه جهنم گرم میشه -> مثه سگ مرده بوی گه میگیری -> باید بری حمام دوش بگیری!

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

برو کنار که من اومدم!!!

بیست و پنج سال پیش در ۲۵ خرداد، همانند چنین روزی در ساعت ۹ و ۲۳ دقیقه صبح (فکر کنم ۴ شنبه بوده) ما حضور خود را با وق زدن در این دنیا به ثبت رساندیم.

حدود ۹ ماه قبل از این تاریخ پدر و مادرمان کارهای بسیار بد و مستهجنی - که مورد منکراتی هم داشته - با یکدیگر انجام داده اند و از آن پس شکم مامانم روز به روز ورقلمبیده تر میشده است و در روز هی عق میزده و با این کارش حال همه را به هم میزده است.

ما در ابتدا به اندازه یک گوجه سبز بوده ایم ولی به مرور زمان رشد کرده و سپس دست و پا در آوردیم. و ایضا چیزهای دیگری!!

در ساعات آغازین صبح ۲۵ خرداد سال ۶۲ ما در شکم مادر مهربانمان احساس کردیم که دیگر حوصله مان سر رفته است و دلمان میخواهد که از این سلول انفرادی بیرون بیاییم. در ابتدا با زبان خوش از ایشان خواستیم و خواهش کردیم که ما را بیرون بیاورند اما چون ایشان زبان آدم حالیشان نبود و اصلا ما را آدم حساب نکردند، به ما بی توجهی نمودند. بنابراین ما هم شروع به جفتک انداختن به در و دیوار نمودیم و اینگونه بود که حضرت والده فهمیدند ما با کسی شوخی نداریم و اگر درب ورودی را باز ننمایند هر لحظه ممکن است که ما شکم مادر را با خشانت تمام بدرانیم و بترکانیم و با کله ی مبارکمان وارد شویم.

از آنجایی که کلید حل این مشکل پیش دکتر افلاکی بوده است بنابراین کل خاندان سراسیمه به بیمارستان مراجعه مینمایند و از آقای دکتر خواهش میکنند که با کلیدی که در اختیارشان است دروازه را باز کنند تا این کله پوک زبان نفهم از آنجا بیرون بیاید.

دکتر افلاکی هم دست به کار میشود و در را به روی ما باز میکند و چون ما به شدت عجله داشتیم (خردادی ها همه شون عجله دارن) با کله خود را در دستان دکتر پرت نمودیم. دکتر هم برای آنکه ما را ادب کرده باشد با دست چپ هر ۲ مچ پای ما را گرفت و سر و ته مان کرد (همانند موش آزمایشگاهی که دم ش را میگیرند و بلندش میکنند و در هوا تکانش میدهند) و با دست دیگرش چندین در کونی محکم به ما زد به طوری که هنوز هم جای انگشتان وی در آنجای ما مشخص است و چون خیلی دردمان آمد شروع کردیم به گریه زاری و در این لحظه یه پرستار خوشگل - که همانا برگ گلی بود و ما به ایشان شماره موبایلمان را دادیم ولی ظاهرا ایشان شماره را به خاطر نسپردند، چون کسی با ما تماس نگرفت - ما را از دست آن دکتر بد اخلاق نجات داد و به آغوش مادرمان سپرد. ما در آن زمان فقط ۴۵ سانتیمتر ارتفاع و ۲۵۰۰ گرم وزن داشتیم. (هم اکنون ۱۸۱ سانتیمتر ارتفاع و ۷۲۰۰۰ گرم وزن داریم)

چند دقیقه بعد صدای دکتر را شنیدیم که در راهرو به پدرمان میگفت: شانس آوردی که پرستار پسرت رو از دستم گرفت وگرنه با اردنگی از اینجا مینداختمش بیرون، با لگد داشت دروازه را از جا در میاورد. و بیچاره پدرمان سرافکنده بود و هی عذرخواهی میکرد... بعد پدرمان بالای سرمان آمد و چشم غره رفت و گفت: این چه آبرو ریزی بود که راه انداختی پسر؟! و همزمان هر ۳ نفرمان زدیم زیر خنده و ما پدرمان را ماچ کردیم و از او عذرخواهی کردیم و قول دادیم که دیگر تکرار نمیشود..

و از اینجا بود که ما صاحب ادب شدیم و یاد گرفتم که همیشه اگر کلید نداریم فقط زنگ در را بزنیم و با مشت و لگد به جان دروازه نیوفتیم!!

پدر و مادرمان برای اینکه ثابت کنند فرزندشان یک خردادی اصیل است برایمان ۲ عدد اسم انتخاب نمودند. یکی سلمان و دیگری سهیل و البته هنوز بعد از ۲۵ سال کلیه ی دوستان و آشنایان گوزپیچ مانده اند که ما را به کدامین اسم فرا بخوانند و ما هم ایضا پیچ گوز میباشیم که به کدامین اسم واکنش نشان دهیم!!

به روایت مادرمان و همچنین فیلم های ۸ میلیمتری که ما در آنها بازی نموده ایم (و اکنون DVD آن ها نیز در دسترس است) ما در ۹ ماهگی در تیم فوتبال سوئد بازی میکرده ایم و همچنین در ۱۱ ماهگی در مجمع عمومی سازمان ملل متحد به سخنرانی های مهمی پرداخته ایم. در ۴ سالگی به دلیل اینکه کلاسمان به شدت بالا بود و علاقه ای به مهد کودک نداشتیم در کلاس اول دبستان شرکت مینمودیم و چون مامانمان معلم همان کلاس بود خیلی کشکی کشکی ما با سواد شدیم!!
البته در سال بعدی هم چون مهد کودک را دوست نداشتیم باز هم سر کلاس مامانمان میرفتیم و این بار هم کلاس اول را با موفقیت پشت سر گذاشتیم و همه چیز را فوت ِ آب بودیم.

وقتی ۶ سالمان شد چون اصولا مادرمان موجودی به شدت قانونمند بودند و هنوز هم میباشند برای اینکه ما لوس بار نیاییم، ما را در یک مدرسه ی دیگر در کلاس اول ثبت نام نمودند. ما به ۲ دلیل به شدت آنجایمان آتش گرفت و سوخت.
اول اینکه چون دلمان میخواست که کلاس اول را در کلاس مادرمان باشیم و نمره هایمان ۲۰ شود و کارت هزار آفرین بگیریم و همه ی بچه های کلاس و مدرسه از ما حساب ببرند و ما را "پسر خانوم هاشمی" خطاب کنند.
نکته مهم دیگر اینکه مدیر و ناظم هم جرات نداشته باشند به ما نگاه چپ کنند تا ما بتوانیم هر گهی که عشقمان میکشد بخوریم.
دلیل دوم هم این بود که در همان سال که قرار بود ما به طور رسمی به مدرسه برویم مادرمان از روی عمد به یک مدرسه دخترانه نقل مکان کرد تا در زمان تحصیل ِ ما در دبستان فکر اینکه در سال های آینده به همان مدرسه ای بروم که مادرمان هم هست به کله کسی نزند. البته ما به شدت دوست داشتیم که هم شاگردی هایمان دختر باشند ولی اینگونه نشد و ما شاگرد خانوم ذکایی شدیم.

در کلاس خانوم ذکایی چون ما قبلا ۲ بار کلاس اول را خوانده بودیم و این بار دفعه سوم بود، ما همه چیزها را حفظ بودیم و درسهایمان را مثل بلبل بلد بودیم و فکر میکردیم که IQ مان در حد انیشتین بالا است و همشاگردی هایمان را خنگ هایی بیش تصور نمیکردیم و انتظار داشتیم که همه مثل ما نابغه باشند.
با این تفاسیر هرگاه که خانوم معلم از بچه ها سوالی میپرسید ما مثل اسب پاسخ میدادیم و این کار باعث به هم ریختن نظم کلاس و سرخوردگی بقیه شاگردها میشد و همچنین اعتماد به سقف ما بطور کاذب بالا میرفت. به همین دلیل معلم مهربانمان پیشنهاد دادند که ما هر موقع که حال کردیم به مدرسه بیاییم و بهتر است که فقط برای امتحانات ثلث در آن حوالی ظاهر شویم.

ما پنج سال دبستان را با موفقیت و معدل ۲۰ پشت سر گذاشتیم.. سه سال راهنمایی را با معدل ۱۹/۷۵ و دبیرستان را با معدل ۱۸ و اندی و پیش دانشگاهی را با معدل ۱۵ و خرده ای به اتمام رساندیم. بلافاصله پس از دوره پیش دانشگاهی در سال ۸۰ وارد دانشگاه شده و پس از ۱۳ ترم و با تعداد چشمگیری مشروطی و با معدل کل ۱۲/۶۵ لیسانس خود را در رشته مهندسی عمران از دانشگاه SH.A.U (با M.I.T اشتباه نشود) اخذ نمودیم و هم اکنون مدرک مربوطه را در روی درب کوزه نصب نموده و از آب خنک و گوارای آن نوش جان میکنیم و لذت میبیرم.

و اینگونه بود که ما آمدیم..

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷

133

سلام به همه
مرسی از اینکه اینقدر به من سر زدین و سراغم رو گرفتین.
راستش دلیل غیبت من این شرکت های دره پیت adsl هستن که با این مسخره بازی هاشون اعصاب آدم رو خط خطی میکنن.
۱ سال بود که سرویس ۵۱۲ داشتم و ماهی ۱۰ تومن میدادم. همیشه هم ۳ ماه شارژ میکردم. نزدیک ۱ ماه پیش یه دفعه سرعتم شده بود ۸ - ۷ کیلوبایت بر ثانیه. یعنی چیزی حدود ۶۴ کیلوبیت. و این یعنی فاجعه. هر روز هم به پشتیبانی زنگ میزدم و اونا هم هی امروز و فردا میکردن که درست میشه.
۳ چهار روز پیش دیدم که اصلا کانکت نمیشم. آخر خرداد دوره ی ۳ ماهه م تمام میشد اما مطمئن بودم که حداقل ۱ گیگ حجم برام باقی مونده، تازه با اون سرعت افتضاح که نمیشد دانلود کرد.
حوصله ت رو سر نبرم... با تماس های مکرر فهمیدیم که حجم ماهانه ته کشیده... تازه از اون ۵۱۲ ماهی ۱۰ تومن هم خبری نیست. دپ زدم اسیدی...
ما هم به خیال خودمون لج کردیم و گفتم دیگه از صبانت نمیگیرم، این همه شرکت هست، انگار که نو برش رو آورده...
۲ روز تمام داشتم این طرف و اون طرف زنگ میزدم و هی شاخ در میاوردم! قیمت ها فضایی رفته بالا... باز هم خدا پدر و مادر همین صبانت رو بیامرزه... دیروز ظهر ساعت ۱۲ روفتم بانک و ۳۰ تومن ریختم به حسابشون و زنگ زدم گفتم همون سرویس ۶۴ مسخره تون رو برام شارژ کنید. الان مثه این میمونه که یه dial up ی دارم که قطع نمیشه، تلفن هم اشغال نیست.

پ.ن: ما به این بی برقی های مکرر اعتراض داریم!

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

بدون شرح




as life's plan unfolds, we come to Realize that what is important is our RelationShips - with our Family, our Friends, and the Divine. my wish is that you use these Gifts for every Occasion to enhance RelationShips, to say I LOVE YOU, or just as an acknowledgment that the bonds we form are as everlasting as the Sprit

پ.ن: شدیدا توصیه میکنم که حتما اون آهنگی رو که شهریار گذاشته رو بیارینش.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

و باز هم می بینیم

امروز واسه اینکه در این erteHolly days یه ذره تفریحات کرده باشم حدود ساعت ۱۲ بود که تصمیم گرفتم بشینم و یه فیلم از عمو دیوید لینچ به اسم Mulholland Drive (جاده مالهالند) ببینم.

وقتی فیلم شروع شد فهمیدم همون زمان که تازه روی پرده بوده هم ۱ بار فیلم رو دیده م اما چون ۷-۶ سال پیش شعور سینمایی زیادی نداشتم حوصله نکرده بودم که تا آخرش رو ببینم، گرچه اگه هم دیده بودم زیاد فرقی نمیکرد.

حدود ۲ و نیم بود که فیلم تمام شد و من مات و مبهوت جلوی تلویزیون خشک شده بودم... روی dvd یدونه نقد و بررسی راجع به فیلم بود که در درک ماجرا خیلی کمک کرد. بعد از اینکه خوندمش یه سری هم به ویکی پدیا زدم و هرچی درباره ش نوشته بود رو خوندم و تازه یه چیزایی گرفتم که جریان از چه قراره... و اینگونه بود که ساعت ۴ بعد از ظهر به مدت ۲ ساعت و ۲۶ دقیقه ی دیگه یه بار دیگه نشستم و فیلم رو دیدم.
و هنوز هم فکر میکنم باز هم باید این فیلم رو از اول و با دقت بیشتری دید...

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۷

تعطیلی بی مزه

احتمالا شما هم این چند روز این SMS رو چندین و چند بار روی موبایلتون دیدین و برای بعضی ها هم Forward کردین:

Laken in tor nabashad
ke ma ertehal konim o
shoma eshgh o hall. 5
ruz ta'til shid berid
shomal peye keyf o hall
(Happy ErteHolly Days)

۵ روز تعطیلی کاملا بی مزه. البته شاید واسه خیلی ها بامزه باشه اما به من که کلا حال نمیده. میدونی، یه جوریه... دوسش ندارم. بیش از حد لازم حس تنبلی رو به آدم تلقین میکنه. منم که با این گرما مثه شکلات کاکائویی ولو میشم. باورت میشه امروز با اینکه حتی پام رو از خونه بیرون نذاشتم اما ۲ بار دوش گرفتم؟
امروز مثه یه گربه ی چاقال و گامبالو فقط زیر کولر لم داده بودم و جدول حل کردم!!!
حالم از خودم به هم میخوره. ریدم به این زندگی. آخه این هم شد وضع؟

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

تاثیر

یه بعد از ظهر گرم و یکنواخت جمعه جون میده واسه نوشتن راجع به یه مصاحبه ای که قراره با خودت بکنی.
از طرف مستانه به یه challenge دعوت شدم. یه بازی جدیدی که به نظرم یه خورده سخت میاد، گرچه اسم بازی بهش نمیاد. صحبت از "تاثیر گذارترین دوران، آدم، رابطه، اثر و شخصیت" در زندگیم.

راستش رو بخوای هرچی فکر میکنم نمیتونم جواب دقیقی برای این سوال ها پیدا کنم. شاید اگه ۶۰ سالم بود بهتر و دقیق تر میتونستم جواب بدم. به هر حال سعی خودم رو میکنم.

تاثیرگذارترین دوران: فکر کنم من تا الان که ۲۴ سالمه ۲ تا دوران ۱۲ ساله بیشتر نداشتم. هر کدوم از این زمان ها شرایط خاص خودشون رو داشتن اما به نظر من دوران بچگی هر آدمی میتونه مهمترین دوران باشه. چرا که شالوده اصلی شخصیت آدم ها تا ۱۷ - ۱۶ سالگی دیگه شکل گرفته و از اون به بعد رو به تثبیت میره. بنابراین تاثیرگذارترین دوارن واسه من میتونه دوران بچگی باشه. درسته که یه سری از افکار و عقاید میتونن عوض بشن اما زیربنای شخصیتی دیگه به این راحتی عوض شدنی نیست.

تاثیرگذارترین آدم: هر کسی در طول عمرش با افراد زیادی و با کاراکترها و فرهنگ ها و ایدئولوژی ها و... های مختلفی ارتباط خواهد داشت و ممکنه از خیلی از اون آدما چیز یاد بگیره و تحت تاثیر اونا قرار بگیره ولی اعضای خانواده کسایی هستن که در طول عمر فرد بیشترین ارتباط هر آدمی باهاشون هست. نمیشه گفت این یه قانونه که هر آدمی به مقدار زیادی تحت تاثیر خانواده ش قرار میگیره اما در مورد من این موضوع صادق بوده، و به مقدار زیادی از خانواده م (که فقط محدود به پدر و مادر و خواهر و برادر نیست) تاثیر گرفتم و در این بین باید بگم که مادرم تاثیرگذارترین آدم روی من بوده.

تاثیرگذارترین رابطه: خواسته و یا ناخواسته هر نوع رابطه ای تاثیر خاص خودش رو روی آدم میذاره. گفتن این موضوع واسه من یه خورده سخته. اصلا به نظرم این گزینه زیاد از حد کلیه. شاید اگه مستانه این گزینه رو با یه سری از پارامترها محدودتر کرده بود بهتر میتونستم جواب بدم. رابطه یعنی ارتباط بین من و آدم های دیگه. در هر محیطی که باشی با عده ای از کسایی که اونجا هستن ارتباط برقرار میکنی و این ارتباط یعنی رابطه. حالا این رابطه میتونه ۳۰ ثانیه باشه... میتونه ۳۰ سال باشه. الان ۲۰ دقیقه ست که به صفحه مانیتور خیره شدم و دارم به این فکر میکنم که تاثیرگذارترین رابطه من کدوم بوده؟! ، چرا نمیتونم محض رضای خدا حداقل یدونه رابطه که منو تحت تاثیر قرار داده رو اسم ببرم؟! ، فکر کنم ۳ تا جواب بیشتر ندارم. یا روابط من اونقدر کم بوده که دیگه به تاثیر نرسیده... یا اونقدر زیاد بوده که دیگه جایی واسه تاثیر گرفتن باقی نمونده... و یا اینکه کیفیت روابط من (گذشته از کمیت) به حدی پایین بوده که از هیچ رابطه ای تاثیر نگرفتم. البته یه نکته در مورد خودم رو باید بگم. تا جایی که من سلمان رو میشناسم خیلی راحت میتونه تحت تاثیر هر چیزی قرار بگیره فقط و فقط به شرطی که خودش تمایل به این کار داشته باشه. با این حساب میشه نتیجه گرفت که شاید خودم نخواستم که تاثیرگذارترین رابطه ای داشته باشم!!! . ولی با این حال یه اعتراف باید بکنم: شاید برات خنده دار باشه اما روابط سریال F.R.I.E.N.D.S و خیلی چیزای دیگه ش، روی من بی تاثیر نبوده. خیلی چیزا هست که دارم سعی میکنم ازشون یاد بگیرم.

تاثرگذارترین اثر و شخصیت: با این گزینه هم مشکل دارم. شاید جوابم رو یه جورایی بشه از گزینه قبلی پیدا کرد. درست نمیدونم منظورت از اثر چیه. کتاب... فیلم... موزیک... یه تابلوی نقاشی... یه پستر... یه طرح خاص... یه نمای ساختمان... یه امضا... یه عکس... ، همه اینا میتونن اثر باشن. خیلی آدم اهل کتاب و مطالعه ای نیستم، بنابراین چیزی واسه گفتن ندارم. فیلم زیاد میبینم و خیلی از فیلم ها بودن که منو به شدت به فکر بردن اما قطعا روی من اثر دراز مدتی نذاشتن. مثلا ۱ روز بعد از دیدن فلان فیلم معلومه که دیگه بهش فکر نمیکنم. در مورد شخصیت هم همینطوره. الان دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه.

***

نمیخوام دعوت نامه درست کنم. هرکسی که میخونه اگه حال کرد بره بنویسه. اصلا همه دعوتن.

مهم نوشت: بذار خیالت رو راحت کنم. برای من یکی انتخاب کردن یدونه (یا تعداد خیلی محدود) از بین یه عالمه تقریبا غیر ممکنه!!! شاید واسه همینه که نمیتونم در مورد تاثیرگذارترین رابطه و اثر و شخصیت یه جواب درست و حسابی بهت بدم.

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۷

پیشی




نمیدونم چرا چند روزه که زمان و مکان برام قاطی پاطی شده... همه چیز مختل شده.
اصلا بیخیال... مهم نیست. تنها چیزی که باعث شد تا امشب آپ بزنم این ۴ تا ووروجک شیطون و با مزه ن.
شدیدا بهشون وابسته شدم. فقط باید باشی و کاراشون رو ببینی.
خیلی تو دل برو هستن. مثه ۴ تا توپ پشمالو میمونن. خیلی با نمکن.
البته توی این عکس نفر ۴ ام رو نمیدونم کجاس. دیگه کاملا باهاشون دوست شدم. توی پارکینگ هرجا که برم مثه جوجه اردک به صف دنبالم میام. تازه یاد هم گرفتم که باهاشون حرف هم بزنم!!!

مهم نوشت: یه دوست خیلی خوب خردادی دارم که امروز تولدشه. تارا جون تولد مبارک. امیدوارم که همیشه خوب و خوش و سلامت باشی.

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۷

وقتی آدم...

چند روز پیش یدونه mail از طرف XuQa برام اومده بود. با اینکه میدونستم از اواخر تابستون پارسال port های ایران رو بسته بودن (فیل*تر نشده بود... خود مسئولین سایت ایران رو بلوکه کرده بودن) و دیگه بجز استفاده از پروکسی راه ورود دیگه ای نبود، ولی با این حال همینجوری لینکش رو کلیک کردم و در کمال تعجب دیدم که دوباره باز شده!
خر کیف شده بودم اساسی... البته قبلا هم چند ماه یک باری سر میزدم و چون دیگه هیچکس اونجا اکتیو نبود دیگه حال نمیداد.
دوباره پکر بازی شروع شده... خیلی سایت باحالیه. ۳۵ درصد دیگه میخوام تا level 6
البته هنوز مثه قبل شلوغ نیست که همه ایرونی ها دور هم باشن اما خوبه. کم کم دارن خبردار میشن و برمیگیرن. اگه شماها هم هستید اونجا بگید تا به لیست دوستام اضافه تون کنم.

بگذریم. دیشب با شیوا و دختر داییم اینا و... رفته بودیم بیرون. بدکی نبود. خوش گذشت.
آخر شب حدود ۱ بود که اومدیم خونه. اصلا حال خونه رو نداشتم. دلم میخواست برم یه جایی خودم رو تخلیه کنم. تو یه لحظه پریدم پشت ماشین و در رفتم. بیچاره مامان و شیوا خشکشون زد. مامانم دیگه الان مطمئنه که من یه چیزیم میشه!
۱ ساعت هم نشد ولی خیلی حال داد. تا تونستم صدای ضبط رو بلند کردم. تا میتونستم این "علی ۹۰" رو بهش گاز دادم. هر ۴ تا لاستیکش رو صاف کردم از بس که Drift زدم. دیشب واقعا به تمام معنا دیوونه شده بودم. شاید هم بیشتر تقصیر یه خانوم ۲ رگه یوگسلاویایی-انگلیسی به اسم Holly Valance بود که با آهنگ Desire منو به این شکل در آورده بود. چقدر این آهنگش باحاله. خیلی دلم میخواست سیستمم یه ذره از اینی که هست قوی تر بود.
وقتی رسیدم خونه، فن ماشین فقط ۲۰ دقیقه داشت کار میکرد بیچاره!

الان که دارم مینویسم خیلی خوشحالم که بلایی سر کسی یا چیزی نیاوردم و از بابت کارایی که کردم معذرت میخوام (چون فقط خودم میدونم چه کارایی کردم) و قول میدم که دیگه ** خل بازی در نیارم و دیگه Mind م رو Lose نکنم!!!

if I Lose my Mind
touching you tonight
i can't help myself
gotta satisfy my Desire
if I cross the Line
if I run this RED light
i can't help myself
gotta satisfy my Desire
my DESIRE

بعدا نوشت: همین الان یدونه sms برام اومد. شاخ در آوردم دیگه.
فرستنده شماره نداره و اسمش هست POLICE
اینو زدن: طرح های پیشگیری از جرم از ۵ / ۳ / ۸۷ در کل کشور اجرا میشود. (پلیس پیشگیری ناجا)

همیشه اول خرداد اینا میزنه به سرشون. پلیس پیشگیری دیگه چه صیغه ایه؟!

***
آهنگ نوشت: الان که کامت شیما رو دیدم (یکشنبه - 1:58 am) دلم نیومد تا صبر کنم و توی پست بعدی آهنگ هایی رو که خواسته بود براش بذارم. ۴ تا آهنگ خواسته بود که من فقط ۳ تاش رو تونستم پیدا کنم. آخری رو فقط اسمش رو نوشته بود و نگفته بود از کیه.
آهنگ شماره ۱: One Republic - Stop and Stare
آهنگ شماره ۲: Queen - Bohemian Rhapsody (چقدر اسمش سخته!)
آهنگ شماره ۳: Daughtry - Fells Like tonight