پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۰

هشت دی هزار و سیصد و نود

افتاده ام توی تخت. هدفون هام رو گذاشته ام رو گوشم و نمیدونم برای بار چندم هی دارم به + این گوش میکنم و اینا رو هم مینویسم و هر از گاهی هم یه sms ی هم رد و بدل میشه.
عین دیوونه ها دارم با خودم حرف میزنم. کلمه ها مثه ارتش مورچه های گوشتخوار دارن مغزم رو میخورن.
تپش قلب دارم. جونم داره بالا میاد. با اینکه هوای اتاقم سرده اما فقط یه تی شرت دارم. تب دارم انگار ولی دندون هام دارن میخودن به هم. قاطی کرده ام. الان درک میکنم چرا زن ها وقتی پریود میشن بدون دلیل اشکشون در میاد!
هوای اتاقم اونقدر رقیق شده که دارم خفه میشم.
دلم میخواست میتونستم همین الان میشد از خونه بزنم بیرون و تا جون دارم بدو ام. فقط بدو ام.

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

with or without you

الان یاد اون قسمت فرندز افتادم که راس و ریچل واسه اولین بار به هم زدن
فکر کنم اسمش the one with Ross and Rachel take a break بود
توی همون قسمت یه + آهنگ خیلی خدا هست که احتیاجی به تعریف نداره
بعد میدونی، همیشه یکی از آرزوهام این بود که این آهنگ رو در مواقعی که خوشحالم گوش کنم، اون موقع هایی که اونی که باید کنارم باشه هستش، اون موقع هایی که همه جا وجودش رو حس میکنم. اون موقع هایی که عاشقشم.

بالاخره آرزوم براوده شد
تا تونستم باهاش زمزمه کردم... خوندم... خندیدم... نفس کشیدم
الان هم باز دارم گوشش میکنم
زیر لب باهاش میخونم باز
اما نه مثه یه آرزوی برآورده شده
انگار که U2 یه غم جدا نشدنی به این آهنگش تزریق کرده... تمومی نداره لعنتی

پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۰

587

دارم پينک فلويد گوش ميكنم
به نشيمنگاهم كه داره يدونه دم ِ ميمون وار از توش بيرون مياد فكر ميكنم
به نگين كه تازه خودكشى مجازى كرده فكر ميكنم
به خيلى چيزا
به اون گوساله هايى كه ريختن تو سفارت بريتانيا فكر ميكنم
به اينكه حالم از خودشون و كارهاشون و شعورشون و همه چيزشون به هم ميخوره
به اين فكر ميكنم كه حتى تمركز سر هم كردن يه جمله ساده رو هم ندارم الان
به اين فكر ميكنم كه بالاخره كى اون چيزى كه هستم رو قبول ميكنم، نه اون چيزى كه ميخوام باشم
به اين فكر ميكنم كه چرا واسه وارد شدنم به اينجا حتما بايد هيلترشكن داشت
به اينكه دلم واسه نوشتن تو وبلاگم تنگ شده اما ديگه نه حالش رو دارم و نه اساسا چيزى واسه نوشتن. همه ش تكرار همين چند سال گذشته ست. روزمره ها هم خود به خود توى +g نوشته ميشن

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۰

586

دارم با "او" حرف میزنم. روحش هم خبر نداره که "من" اهل وبلاگ نوشتن و این چیزا هستم. و البته خودش هم اهل دنیای مجازی و اینجور چیزا نیست. نمیدونم خوبه یا نه، اما فکر میکنه نهایت فعالیت آنلاین من کمی وبگردی و ایمیل زدن و گاهی هم سر زدن به فیسبوک ِ مزخرفه. اصلا نمیدونه که من برای خودم یه زندگی و شخصیت مجازی هم دارم.
البته، تا قبل از اینکه گودر مرحوم بشه داشتم کم کم به دنیای گودر می آوردمش که خب عجل مجال نداد!

با اینکه برای هر روز نوشتن تو اینجا، هم ایده دارم و هم به اندازه ی کافی وقت، اما حالش رو ندارم. یعنی اصلا حوصله ی نوشتن ندارم. حتی توی دفتر اسرارم.

روی سیکل تنبلی افتاده ام. تقریبا هیچ کدوم از اون برنامه هایی که نزدیک به ۲ ماه پیش توی کله ام بود رو حتی بهشون نزدیک هم نشده ام. مدام در حال امروز و فردا گفتنم.

الان هم اومدم اینجا اینا رو نوشتم واسه اینکه فقط دلم براش تنگ شده بود. گفتم شاید اگه صفحه سفیدش رو ببینم دوباره انگشت هام شروع کنن به تایپ کردن. البته الان هم تایپ کردن، اما نه اون چیزهایی که دارن توی سرم رژه میرن.

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۰

585

لیوان استار باکس م رو تا خرخره پر قهوه کرده ام و گذاشته ام جلوم، در واقع کنار نوت بوکم.

ژست آدم های با شخصیت که کارهای خیلی مهمی دارن به خودم گرفته ام. پیش خودم خیال میکنم که توی یکی از شعبه های استار باکس منهتن، یا حتی آپر ایست ساید نشسته ام.
به وقت الان، اونجا باید ۳ و نیم بعد از ظهر باشه.
روی یکی از اون میزهای چوبی گرد کوچولو واسه خودم نشسته ام و با وای فای مجانی کافه دارم وبگردی میکنم. راستش رو بخوای نمیدونم آدم های با شخصیت که کارهای مهم دارن اصلن وبگردی میکنن یا نه. به هر حال من الان حسابی حواسم به مانیتوره. لابد دارم گودر میخونم. یا شاید هم دارم خبرهای مربوط به "اشغال وال استریت" رو میخونم و زیر لب به همه ی اون کله پوک ها بد بیراه میگم. هر از گاهی یه قلپ از قهوه ی خوشمزه ام رو میخورم و مزمزه اش میکنم. راستی، یدونه مافین شکلاتی هم دارم. حدودا یک ساعت همونجا برای خودم میشینم و کلی لایک میزنم و یه چندتایی از آیتم های باحال رو شر میکنم. بعدش هم عین این فیلم ها، بدون اینکه از گوگل اکانتم ساین اوت کنم یا حتا گوگل کروم رو ببندم، یهو زرتی در نوت بوک رو میبندم و راهم رو میکشم و میرم.
همونطور که توی پیاده رو دارم قدم میزنم، به سمت خیابون ۵ ام میپیچم و از کادر خارج میشم. در نهایت تصور فید میشه.

دوباره چشمم می افته به لیوان دوست داشتنی ام. درست که نگاه میکنم میبینم پشت میز خاک گرفته و شلوغ پلوغم نشسته ام.
آره... به همین زودی دوباره برگشتم تو اتاقم... از نشیمن صدای فارسی ۱ میاد... خبری از منهتن و امپایر استیت و این جلف بازی ها نیست... باز هم اینترنت داغون ِ هیلتر شده... کافه های مزخرفی که هیچ کدومشون استارباکس نیستن... مدرس های برنامه های گردن کلفت کامپیوتری که بعد از یک عمر سر و کار با کامپیوتر به sign in میگن "سینگ این" ... موتوری های کس خلی که با نهایت سرعت خیابون رو خلاف میان و میکوبن توی ماشینت...

پینگی* داره نگاهم میکنه. همیشه همینطوری نگاهم میکنه. چشمام رو ریز میکنم و بهش میخندم. محکم بغلش میکنم.

*: پینگی عروسک پنگوئن من است که همیشه روی میزم دارد به من نگاه میکند.

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

583

میخواستم بیام بنویسم بگم
مگه ما چی میخوایم که باهامون اینطوری رفتار میکنین؟
که اینترنت رو فیلتر میکنید؟
که تلویزیون ها رو با پارازیت داغون میکنید؟
که کتاب ها رو سانسور میکنید؟
که فیلم ها رو قیچی میکنید؟
که به لباس پوشیدنمون پیله میکنید؟
که چی واقعا؟
فکر کردید دیگه برا کسی مهمه که کجا چه خبره؟
که فلان حذب و گروه و دسته چی میگه؟
که کی الان سر کاره؟
که نرخ طلا چنده؟
که ۳ هزار میلیارد تومن گذاشته تو جیبش و در رفته؟
که فلان آدم همه ش داره زر مفت میزنه؟

به خدا توی این مملکت دیگه هیچی برا هیچ کس مهم نیست
فقط زنده ایم، همین
شماها هم باشین، هر کاری هم دلتون خواست بکنید
قول میدم کسی اعتراضی نداره
اگه
فقط بذارین یه ذره، سر سوزن مردم دلشون خوش باشه
اینقدر گیر ندین
یه ذره بذارین نفس بکشیم فقط
یه ذره شاد باشم فقط
یه ذره دلمون الکی به چیزای تخمی خوش باشه
به قرعان هیچ اتفاقی نمی افته براتون

همه ی اینا رو میخواستم بیام بنویسم
اما پشیمون شدم
چون هیچی عوض نمیشه
چون دیگه مهم نیست

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

582

در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا میشوند تا مرد ها و زن ها چیزی که بینشان جریان دارد، شهوت بیمار گونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد. تا هیچ زن و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص بدهد، و زن ها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه شهوت برانگیز بودن یکدیگر توجه داشته باشند و بس، و نه چیز دیگری.
چرا؟
چون اگر در جامعه روابط زن و مرد آزاد باشد، آن دیوار شهوت فرو میریزد و زن ها و مرد ها زیبایی و زشتی واقعی را تشخیص میدهند و خانواده هایی که تشکیل میدهند بر دوست داشتن انسانی بنا شده است و فرزندان سالم تربیت میکنند که تاب استبداد را ندارند و به عبارتی استبداد با وجود آنها بیگانه است، چرا که آزاد پرورش میابند.

مقدمه ای از کتاب "ضیافت افلاطون"

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

581

بهمن کلباسی هم نشدیم که از نیویورک بیایم براتون تعریف کنیم واسه ۱۰ امین سالگرد ۱۱ سپتامبر چه خبره

جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۰

580

دلت براش تنگ باشه
هیچ کاری هم از دستت بر نیاد

نه میتونی داشته باشیش
و نه میتونی نداشتنش رو تحمل کنی

خو آدم چه خاکی تو سرش بریزه؟

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

من چایی را دم میکنم *

بابام همیشه رکورد صبح زود بیدار شدن داشته و داره، و در همین راستا همیشه هم مسؤل چایی دم کردن بوده و هست.

از اواخر سال های دبیرستان و پیش دانشگاهی گرفته، تا شیش سال و خورده ای دانشگاه و بعدش هم این دو سه سال اخیر، همیشه صبح رو با چایی دم شده ی باباجان شروع کرده ام.

از اونجایی که آدم فوق العاده خوابالویی هستم، واسه تنظیم آلارم نهایت وسواس رو به خرج میدم تا حتی ۱ دقیقه رو هم از دست ندم. و احتیاجی به توضیح نداره که زمان لازم برای دم کردن چایی رو هم به زمان خواب بودنم اضافه کرده ام.

یادم نیست چه سالی بود اما حدس میزنم ترم سه بودم، تو زمستون، امتحان های پایان ترم.
چند روز قبلش با پدر گرامی سر یه چیزی حرفمون شده بود.
راس ۸ صبح امتحان داشتم و قبل از ۶ باید از خونه میزدم بیرون.
وقتی رفتم تو آشپزخونه انتظار داشتم که طبق قانون همیشگی چایی آماده باشه... اما نبود.

بعدها کم کم فهمیدم هر موقع بخواد باهام لج بازی کنه، صبح چایی درست نمیکنه. چون میدونه واسه بقیه ی تشریفات صبحگاهی وقت کم میارم!

حالا هم یک هفته ست که مرتیکه صبح ها چایی درست نمیکنه. اصلا هم نمیدونم چیکار کرده م یا چی گفته م که باهام لج افتاده. خرس گنده ی عن.


* : عنوان پست، الهام گرفته از رمان مزخرفی به اسم "من چراغ ها را خاموش میکنم"

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

578

خداوندا
به مذهبی ها بفهمان که مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید، پس از مرگ هم به هیج کاری نخواهد آمد

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۰

577

صبح ها همیشه سینی صبحونه رو از تو آشپزخونه برمیدارم و میام صاف میشینم وسط هال، درست روبروی تلویزیون.
نه اینکه بخوام تی وی نگا کنما، اما از زمان مدرسه همیشه همین کار احمقانه رو تا به امروز تکرار کرده ام.

ساعت ریسیور همیشه ی خدا یکی دو ساعتی از دنیا عقبه. صبح ها همیشه با حسرت نگاهش میکنم و به خودم میگم چی میشد مثلا الان واقعا ۴ و نیم صبح بود؟!
اصن یکی از آرزوهام همیشه این بود که یه روز بیدار شم و ببینم ساعت دنیا مثه این عقبه و من بازم میتونم بخوابم!

دیروز به حد مرگ خسته بودم. عصبی بودم. کلافه بودم. داغون.
وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم دوش گرفتم و بعدش حوله رو از تنم در آوردم و مستقیما خزیدم تو تخت. از ۱۰ گذشته بود که پا شدم یه چیزی خوردم و حدودای ۱۲ دوباره خوابیدم.

موبایل بابام همیشه روی میز نهار خوری پارک شده. امروز صبح نمیدونم ساعت چند بود که یه کس خلی هی زنگ زد بهش... هی زنگ زد... هی زنگ زد...
حداقل ۳ بارش رو من فهمیدم.
مسعود کلا رابطه خوبی با تلفن و این چیزا نداره. اصولا در مواقعی که هوشیاری کامل داره با نیم ساعت تاخیر نسبت به زنگ موبایلش واکنش نشون میده، دیگه وای به حالی که خواب باشه.
بعد از اینکه به یارو حالی کردم شماره رو اشتباه گرفته، یه نگاهی به ساعت توی هال انداختم. عینک نداشتم. عقربه ها شبیه به شیش و بیس دیقه بود. گفتم دیگه خواب فایده نداره، حالا که یه نمه بیشتر وقت دارم لااقل بذا یه صبحونه غیر از نون پنیر چای واسه خودم درست کنم.

سینی به دست طبق سنت همیشه روبرو ریسیور نشستم و با حسرت ساعتش رو نگا کردم. واقعا از ته دل آه کشیدما. بعدش اومدم تو اتاقم و همونطور که داشتم جوراب پام میکردم موبایله رو هم برداشتم که آلارمش رو خفه کنم. چشم افتاد به ساعتش. ده دیقه به شیش بود.

خواستم بگم به همین راحتی یکی از آرزوهام برآورده شد... ولی یکی از تخمی ترین شون!!!

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰

وقتی واقعا ندونی به چی و برای چی اعتقاد داری

کارگرها (و اغلب طبقه ی ضعیف) اصولا عقاید مذهبی کورکورانه و خیلی بسته ای دارن و در مواردی که با کارفرماهایی مثه ما (در واقع شرکتی که توش دارم کار میکنم) طرف باشن، ۳ تا راه حل بیشتر ندارن

  1. کلا بی خیال روزه و این چیزا بشن و مثه شرایط عادی از ۸ تا ۶ کار کنن
  2. روزه بگیرن و همون ۹ ساعت رو کار کنن
  3. تسویه حساب کنن و برن خونه، هرچی دلشون خواست روزه بگیرن
با اینکه وضع مالی همه شون طوریه که اگه یه روز کار نکنه شب نون نداره بخوره، ولی باز هم حاضره یک ماه تمام بشینه تو خونه و روزه بگیره. پارسال شاید ۱۰ نفر تسویه حساب کردن تا بعد از ماه رمضون.
کلا تفکراتشون در مورد دین و مذهب و این چیزا داغونه.
حالا بحث من چیز دیگه ایه.
امروز موقع استراحت رفتم پیششون. همیشه توی زنگ تفریح چایی میخورن اما خب اون موقع دیگه خبری از چای نبود. یه ده دقیقه ای راجع به دین و اینجور چرت و پرتا باهاشون حرف زدم و متقاعدشون کردم که دین کلا چرنده.
ساعت یک همه شون داشتن نهار میخوردن، تخمشون هم نبود که ممکنه اون دنیا برن جهنم!!!

نتیجه گیری اخلاقی: توی دینی که یه نفر مثه من بتونه اعتقاد راسخ یه مشت آدم رو توی ۱۰ دقیقه از این رو به اون رو بکنه باید رید.

سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۰

575

دلم میخواست میتونستم به خیلی از این حساب و کتاب های مزخرف دنیا جفتک بندازم. اصلا از اینکه واسه هر چیزی باید یه سری دو دو تا چهارتا کرد خسته شده ام.
نمیدونم من زیادی حساس شده ام یا واقعا همینه؟
ولی خسته شده ام. واقعا خسته شده ام از این تضاد بین اون چیزی که هستم و اون چیزی که میخوام باشم.
قسمت بدش اینه که برای اون چیزی هم که میخوای باشی باز باید حساب کتاب کرد. اینجوری نیست که بگی خب چون من واقعا میخوام پس میشه.
کلافه شده ام از بس که هنوز سر دو راهی هایی مونده ام که دو دنیای متفاوت هستن اما در عین حال هیچ کدوم مزیت خاصی نسبت به اون یکی نداره. هر دو پنجاه پنجاه مساوی. نه میشه قاطع انتخاب کنی و نه میتونی از انتخابت واقعا راضی باشی!
بعدش هم تا ابد به خودت لعنت میفرستی که اگه اون یکی راه رو رفته بودم الان بهمان شده بود.

خواستم بگم یه همچین گه گیجه ای دارم این روزها

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

چرا جمعه اینقدر عنه؟

حدودا یک ساعت پیش مامان اینا از خونه زدن بیرون
بعد منم همینطور نشسته بودم رو کاناپه و سرم تو مانیتور بود (دقیقا عین همین الان)
بعد مامانه که از در داشت میرفت بیرون
یهو خم شد داخل و گفت
ما الان داریم میریم، وقتی برگشتیم بهتره خونه نباشی. پاشو برو بیرون یه هوایی بخور.

حالا نمیدونم وقتی اینا برگشتن چی بهش جواب بدم!

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

573


ای خر شانس هایی که لاتاری امسال رو برنده شدید
به قرعان نفرین میکنم اگه جایی جز New York فرود بیایید
بعد هم کوفتتون بشه اگه جای منو خالی نکنید

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

شاید این جمعه بیاید

فینال جام ملت های آسیا بود

ژاپن و استرالیا

همون موقع آرایشگاه بودم
دیگه آخرهای بازی بود و می‌شد مطمئن بود که ژاپن بازی رو برده.
گزارشگر مسابقه (شما بخوانید مزدک میرزایی یا یه خر دیگه) داشت میگفت که ژاپنی‌ها برنامه‌ریزی کرده‌اند که تا سال ۲۰۲۰ حتما قهرمان جهان خواهند شد.
همون موقع، آقای آرایشگر گفت: و شاید جمعه ی اون سال که ژاپن قهرمان جهان شد، او هم بیاید!!

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۰

571

پریروز کابل اصلی ۳ فاز کارگاه نمیدونم چه مرگش شده بود که دو تا از فازها روی هم افتاده بود و نول هم کلا قطع شده بود.
خودم فیوز اصلی رو قطع کرده بودم و با خیال راحت، چسب و فاز متر و سیم چین به دست، داشتم یکی از اون قسمت هایی که دو تیکه شده بود رو وصله پینه میکردم که یهو ۲ متر پرت شدم عقب!
البته واضح و مبرهن است که بنده خیلی خوش شانس یوده م که الان دارم اینا رو تایپ میکنم.
این لگدی که از اختراع آقای ادیسون خوردم یه حس نوستاژیک بهم داد.
واسه یه آن فکر کردم آقامون* بهم Reflex زد!

*: منظور از آقامون، آقای پدر یا همون بابام نیست. آقای ما یه خانوم جنتلمن هستن که یکی دو سال پیش، پس از یک میتینگ دوستانه، ثانیه ای بعد از اینکه بنده دست ایشان را (وسط خیابان) گاز گرفتم، متقابلا ایشان هم بنده رو با یک عدد Powww دو متر به هوا فرستادند.
از اون روز به بعد اسم اون ضربه رو گذاشتیم رفلکس.

خواستم بگم یه همچین آقای با جذبه ای دارم من.

جمعه، تیر ۱۷، ۱۳۹۰

سطح مشکلات - واقعی

سرم به کار خودمه. از توی هال صدای جر و بحث میاد. یه خورده گوش میکنم، زیاد نمیفهمم چی میگن اما انگار مساله خیلی مهمی نیست.
یکی دو دقیقه بعد بابام مثه اسب سرش رو میندازه پایین میاد تو اتاقم. بدون هیچ مقدمه ای مستقیما میره میشینه پای کشوی تختم و همه ی لباس زیرهای منو میریزه بیرون.
بهت زده نگاهش میکنم.
اصن تخمش هم نیست که داره کشوی منو زیر و رو میکنه.
وقتی حسابی بازرسی کردنش تمام شد به طرف در رفت و به بیرون خم شد و گفت:
ببین خانوم... ۱۲ تا از شرت های منو آوردی واسه آقا پسرت.
صدای مامان میاد که میگه:
خب لابد خودت هی از توی کشو انداختیشون بیرون، منم دادم اون بپوشه!

در حالی که هنوز دارن بحث میکنن رفتم جلوشون ایستادم، لبه ی شلوارکم رو آوردم پایین و به بابام گفتم احیانا این یکی ۱۳ امی نیست؟
خیلی ریلکس نگاه کرد و گفت نه.
الان هم نشستن ۲تایی دارن نهار میخورن.

خواستم بگم با یه همچین آدمایی دارم زندگی میکنم من!

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

مکالمه ۴۲ ثانیه ای تکراری

توی پارکینگ با هم رو به رو میشیم. با شیوا میخوان برن بیرون.

+ چرا دیر اومدی؟ خسته ای؟
- چه بدونم... به نظرت از قیافه ام پیدا نیست؟
+ زندگی همینه دیگه مامان *
- یعنی چی که زندگی همینه مامان؟ کی گفته اصلا؟
+ کار سخته عزیز ِ من. هر کار دیگه ای هم که باشه بازم همینه.
- مامان جان... مگه من میگم بقیه کارا آسونه؟! مگه من دنبال آسونی ام؟ من فقط این کار رو دوست ندارم. حالم ازش بهم میخوره. دیگه نمیخوام ادامه بدم. ترجیح میدم برم با وانت تو خیابون سبزی بفروشم اما دیگه این آدم نباشم. میفهمی؟ من آدم ِ این کارا نیستم. این "من" نیست.
...

و باز هم حرف ها و توجیه های تکراری همیشگی...
راهم رو میکشم و میرم. حوصله ادامه دادنش رو ندارم. نمیفهمه چی میگم.

اینجور موقع ها آدم احتیاج به شنیده شدن داره. حتی اگه راست راستکی هم نباشه اما یه "اوهوم" گفتن ساده کلی کمک میکنه. خستگی آدم رو میگیره. همینکه به اندازه یه نقطه حس کنی فهمیده شدی باعث میشه دیگه ساعت ۱۱ شب بهت فشار نیاد که مجبور شی بیای اینجا چس ناله کنی.

*: با لحن کش دار و نفرت انگیز بخوانید. این کلمه "مامان" که بیشتر مامان ها به بچه ها شون میگن گاهی وقتا مثه پتک تو مغز آدم فرود میاد.

پ.ن: به قول مهر، اما یک چیزی آن تَه مَه هام هست که نمیگذارد راضی باشم.

شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۰

568

مامانم همیشه یه ترس عجیبی از اتاق من داشته و داره. حس میکنم همیشه با اکراه وارد اتاقم میشه.
انگار که ماشین رو توی جاده تهران - قم جلوی سوهان حاج حسین نگه داشته باشی و مجبور باشی از توالت عمومی اونجا استفاده کنی. یه همچین چیزی.
موقع هایی که قراره مهمون داشته باشیم (حتی اگه دوست های خودش باشن) اولین چیزی که تو دلش به خودش میگه اینه:
اتاق این سهیل رو چیکار کنم؟؟؟؟

و من هرگز موفق نشده م بهش بفهمونم که هیچ بنی بشری وضعیت اتاق من رو به اونجاش هم حساب نمیکنه مامان جان، بیخیال بابا... نهایتش اینه که فلان تخم سگ میخواد بیاد بشینه پای کامپیوتر، به جهنم که اتاق من سونامی اومده. اصلا همون بهتر که حالش به هم بخوره زود گورش رو گم کنه بره بیرون.
ولی خب من هیچ وقت موفق نشده م مامان جان رو از اجرای اینجور تصمیمات منصرف کنم.

قبلنا مامان به سلیقه خودش هرچی که رو زمین پیدا میکرد رو مستقیما مینداخت تو سطل آشغال، مخصوصا اگه حوالی میز و احیانا زیر تخت پیدا شده بودن... لباس هایی که فکر میکرد کهنه شده رو میداد به رفتگر زحمت کش... خوراکی های روی میزم رو میریخت دور... اما بخاطر دردسرهایی که سر این ماجرا برام درست شده بود (مثلا یه بار برگه های تحلیل دستی پروژه فولاد رو به هوای چرک نویس انداخت رفت. چون به قول خودش اصلا شبیه به برگه تحویل پروژه نبودن!) دیگه از اون به بعد همه ی آت و آشغال ها رو توی یه پاکت بزرگ میریزه و میگه نگا کن اشتباهی چیزی رو برنداشته باشم. منم با خیال راحت همه رو برمیگرونم سر جاشون!

پنج شنبه مهمون داشتیم هوارتا و علی القاعده اتاق بنده هم هوار بار تمیز و مرتب شده بود.
همه چیز به خیر و خوشی تمام شد و این دفعه هم آبروی مامان جلو فک و فامیل بخاطر کثافت نبودن اتاق بنده حفظ شد. جمعه هم با هر مشقتی که بود رفت پی کارش.
امروز صبح که میخواستم لباس بپوشم هرچی دنبال یکی از شلوارهام میگشتم پیدا نمیشد. یک ساعت لا به لای همه ی لباس ها رو به دقت چک کردم اما نبود که نبود.
با خیال راحت تمام کمد رو ریختم بیرون و به روش خودم در عرض ۳ ثانیه پیداش کردم.

پ.ن: ساعت ۱۰ میبینم مامانم زنگ زده و برام ابراز احساسات میکنه!

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

شما یادتون نمیاد

اوایل سال های 2-1991 بود انگاری که یه سری میتسوبیشی لنسر وارد کرده بودن، بعد چراغ استوپ شون توی باله ی عقب جاسازی شده بود. هرموقع ترمز میگرفتی این چراغه یهو میومد بیرون. (و قاعدتا وقتی هم که یارو پاشو از رو ترمز بر میداشت چراغه غیب میشد)
هر موقع تو خیابون یکی از این لنسرها میدیدیم، به هر قیمتی بود باباهه رو خفت میکردیم که بره دنبالش به هوای اینکه یارو تو ترافیک ترمز بگیره و ما این چراغ ترمزش رو نگاه کنیم و حسرت بخوریم که چرا ماشین ما از این قرتی بازی ها نداره.
یادمه به بابام میگفتم واسه ماشین خودمون از این باله ها بگیره. اون زمان رنو 5 داشتیم. واسه اینکه از خر شیطون پیاده ام کنه میگفت چراغه از بس که بالا پایین میره زود خراب میشه. منم وسواسی.. سریعا بیخیالش شدم!!

امروز تو خیابون یدونه از همون لنسرها رو دیدم. یه ربع بی هدف داشتم پشت سرش میرفتم

دوشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۰

سطح دغدغه

امروز یکی از دوستام رو بعد از چند ماه دیدم. در اومده بهم میگه فلانی، چرا اینقده سوختی؟ مگه خیلی تو آفتابی؟
میگم آره، تقریبا تمام وقت تو آفتابم. تازه خیر سرم همه ش کلاه حصیری و ضد آفتاب و پیراهن آستین بلند داشته م و وضع اینه.
میگه من اگه جای تو بودم روغن برنزه با خودم میبردم، تیشرت آستین حلقه ای هم میپوشیدم و حسابی برنزه میکردم. الان هم که کلی مده!
هیچی جواب نمیدم. فقط نگاش میکنم.

یکی نیست بگه الدنگ، فکر کردی با یه همچین حرکتی دیگه عمله بنا تو رو به اونجاشون هم حساب میکنن؟ خودت با دست خودت کارگاه خودتون و بقیه کارگاه های مجاور رو دعوت کردی که گروهی بهت تجاوز کنن خو!

یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

565

دارم توی تونلی از زمان حرکت میکنم که انگار خلاء مطلق شده. فقط "هیچ" است و دیگر هیچ!
روزهایی که اصلا نمیدونم برای چی و حتی چطوری دارن میگذرن. بدون اینکه بفهمم دقیقا دارم چیکار میکنم.
یه حس سردرگمی ِ بدبختانه دارم. مدام دارم به این فکر میکنم که از زندگیم چی میخوام؟ دنبال چی ام؟
و هرچی بیشتر سعی میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که اصلا هیچی نمیدونم.
مثه یه بچه مدرسه ای که واسه امتحان حسابی خونده اما وقتی برگه رو گذاشتن جلوش حتی نمیدونه سوال ها راجع به چی هستن.

تمرکز ندارم. فکر میکردم همونطور که با دیوار اتاقم میتونم دیوانه وار حرف بزنم، اینجا هم میتونم بنویسم. اما نمیاد لامصب. اینقدر حرف هام پخش و پلاست که نمیشه جمعشون کرد. کلافه م. لعنتی.

پ.ن: خسته م مثه سگ. حال و حوصله هیچی رو ندارم. تنها چیزی که برام مهمه اینه که شیش هفت ساعت بتونم بخوابم فقط.

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

564

نزدیکای ساعت ۸ بود که رسیدم خونه. مثه بیشتر روزها.
بابام طبق معمول توی حیاط داشت واسه خودش سوت میزد و سیگار میکشید و همون آهنگ های مزخرف عن توی موبایلش رو گوش میکرد.
از ماشین که پیاده شدم، با یه قیافه ی پیروزمندانه ای اومد طرفم و گفت: دیگه داری چــِــــقـــِـــر میشی که میتونی راحت ۱۲ ساعت کار کنی.
انتظار داشت خوشحال بشم و مثلا حرفش رو تایید کنم، اما از نگاهم فهمید که مزخرف تحویلم داده.
فقط گفتم ۱۲ ساعت جون کندن برای کی؟ در قبال چی؟ به چه قیمتی؟ که چی بشه اصلا؟
راهم رو کشیدم رفتم چون میدونستم کس شر های همیشگی رو تحویلم میده. اینکه اینا همه ش تجربه ست و الخ. همون تجربه هایی که بعد از گذشت نزدیک به ۶ دهه که از عمر خودش گذشته، هیچ کدومشون به دردش هم نخوردن!

میدونی، آدم تو هر لحظه از زندگیش احتیاج به یه نقطه اتکا داره، یه چیزی که باعث بشه بخوای ادامه بدی.
شاید اونایی که منو میشناسن الان پیش خودشون بگن دارم زر مفت میزنم، اما واقعا من هیچی واسه آویزون شدن بهش ندارم. چیزی که بودنم رو لااقل واسه خودم توجیه کنه.
مدام به این فکر میکنم که شب بشه، بگیرم بخوابم صبح شه... و باز همین چرخه ادامه پیدا کنه.

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

تازه دارم با بابام دوست میشم

یکی دو هفته ای میشه که برای بابام یدونه آدرس ایمیل ساخته ام. خیلی دلم میخواست اکانتش روی گوگل باشه اما هرچی تلاش کردم یدونه آی دی قابل قبول که به قیافه بابام بخوره پیدا کنم نشد که نشد. از یاهو هم حالم به هم میخوره، بنابراین یدونه آی دی شیک و اتو کشیده روی هات میل براش درست کردم.

همون روز اول برای ۲ تا از دوستاش که در زمینه ایمیل های فورواردی فعال هستن پیغام گذاشتم که مسعود رو هم دریابید. بعدش هم به عنوان تمرین عملی، اسم و آدرس دوستاش رو به کانتکت هاش اضافه کرد و بعد براشون ایمیل زد و از این حرفا.

هر روز صبح قبل از اینکه از خونه برم بیرون، فوری با موبایل براش یه ایمیل ۱ خطه میزنم و باهاش خوش و بش میکنم.
عصر هم که خونه میام بعد از اینکه یه نفسی تازه کردم میرم میشینم کنارش، تلویزیون رو خاموش میکنم، سرنا رو هم میذارم رو پاش و میگم ایمیل هات رو چک کن.

کلی ذوق میکنه که هر روز توی اینباکسش نامه های جدید داره. سعی میکنم هر بار چیزای جدیدی بهش یاد بدم.

تقریبا هر چند روز یکبار واسه خواهر برادرهاش که آمریکا زندگی میکنن ایمیل میزنه. اون اوایل هی نگران بود میگفت خارج از کشور راه دور حساب نمیشه؟!

اینجوری بدون هیچ اصطکاکی در طول روز تقریبا ۱ ساعت با هم وقت میگذرونیم. حرف میزنیم، میخندیم.
خوشحالم که بعد از مدت ها حس میکنم داریم از گپ زدن با همدیگه لذت میبریم.

پ.ن: بعد بگو من چرا هی سگ میشم. امروز رفتم چک کردم، میبینم این ۹ ماه گذشته حتی ۱ روز هم برام بیمه رد نکردن. اینجاست که دوباره باید گفت: سگ برینه تو این مملکت.

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

زندگی عن به این میگن

امروز کلی توبیخ شدم

  • واسه اینکه مواقع بیکاری توی کارگاه کتاب میخونم
  • واسه اینکه فلان روز، فلان کارگر، زمان چایی خوردنش ۵ دقیقه بیشتر شده
  • واسه اینکه ۲ روز تعطیلی رو نیومدم کارگاه. (فقط ۲ تا نقاش توی کارگاه کار میکردن)
  • واسه اینکه کارگرها وقتی منو میبینن خایه فنگ نمیشن
  • واسه اینکه بخاطر سبک شدن موقت کارها سرم نسبتا خلوته و به قول رؤسا دارم استراحت میکنم!
  • واسه اینکه دریچه کانال هواساز فلان اتاق نیم درجه کج نصب شده
همه ش میگن ما سر این پروژه خدا میلیون داریم ضرر میدیم، اون یکی پروژه هم که تازه برنده شدیم قیمتش خیلی پایینه. از اول سال تا الان هم که کار تق و لق بوده، تو هم که حسابی فرصت داشتی و کتاب خوندی واسه خودت. حرف حقوق و اینا رو هم نزن چون ممکنه حال کنیم این ۳ ماه رو حقوق ندیم. بعدش هم قراره این ۲ تا پروژه ی فعلی تا اول مهر افتتاح بشه، و در نتیجه تابستون رو باید مثه خر چون بکنی تا تلافی این دو ماه هم در بیاد.

یکی نیست بگه آخه لامصبا... آدم دلش رو به چی خوش کنه؟ پول خوب میدین؟ شرایط کاری راحته؟ بیگاری نمیکشین از آدم؟ انتظارات تخماتیک ندارین؟ ما ها رو هم آدم حساب میکنین؟ چی؟

به قول بابای مهر، سگ باید برینه تو این مملکت

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

یک همچین مامان با جذبه‌ای دارم من

تقریبا ۳ ماه میشه که حقوق نگرفته‌ام. دیگه گفتن هم نداره هرچی پس انداز هم داشتم واسه زایمان "Marie Anne" و "Serena" تمام شده رفته.
این چند وقته همه ش دستم رفته توی جیب  مامان. (جیب بابا زیاد تعریفی نداره. بنده خدا فکر کنم اصلا جیب نداره!!)
دوباره امروز از مامان کمک هزینه گرفته‌ام و رفتم بیرون. مخارج زندگی هم که بالا.
یدونه cool pad دیدم، خوشم اومد واسه سرنا گرفتمش. لازم داشتم خب.
بعد الان مامانم اومده تو اتاقم (اشاره به کف زمین) میگه این جعبه چیه؟
من رو تختم ولو، سرنا رو از رو شکمم برداشتم و کول پد رو نشون دادم بهش (با نیش دو نقطه دی باز)
میگه چند خریدی؟
میگم اینقد
میگه یعنی همه ی اون پولی که گذاشته بودم رو میزت رو دادی، بجاش این آشغال رو گرفتی؟!
لبخند ممتد با دو نقطه دی بسته
بعد با یه قیافه غضبناک میگه فردا پس فردا بنزین هم میخوای دیگه، نه؟
نگاه ممتد بنده (بدون دو نقطه دی)
سرش رو به نشانه تاسف تکون میده و میره

پ.ن: تحریم اقتصادی شدم رفت. خدا به دادم برسه.

ماری آن: ماشینم
سرنا: MacBook Pro

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

560

امروز صبح بر طبق عادت، بعد از شستن دست و صورت مسواک زدم. و لااقل فکر کردم که مسواک زدم. موقعی که داشتم دهنم رو میشستم همه ش تو این فکر بودم که چرا مزه ی دهنم عوض نشده؟
خوب که دقت کردم دیدم یک ساعته دست هام رو با صابون شسته م و خیال میکردم دارم مسواک میزنم!

با اینکه شب ها نسبتا زود میخوابم حدود ۶ ساعت میخوابم اما باز هم در طول روز واسه خواب غش میکنم. تا ۱۰ صبح قشنگ مغزم استند بای میمونه.

این روزا وضع کار بیشتر مثه علافی میمونه. تمام وقت یه جایی نزدیک محدوده کاری "عجب" * روی پله ها (و دور از چشم بقیه) ولو میشم و کتاب میخونم.
امروز بالاخره ماراتن "کافکا در ساحل" رو تمام کردم. سیصد و خورده ای صفحه اش رو نزدیک به یکی دو ماه پیش خونده بودم. از ادامه ش شروع کردم به خوندن اما به دلم نچسبید. دوباره از اول خوندم. ۵ روزه ۶۷۰ صفحه اش رو بلعیدم.
اگه اوضاع کار همینطور پیش بره تا چند وقت دیگه همه ی کتاب های نخونده و فیلم های ندیده ام رو با خیال راحت میتونم بخونم و ببینم. فقط به شرطی که توی شرکت بهم گیر ندن!

یه تیک عصبی جدید هم پیدا کرده ام. صبح به محض اینکه چشام رو باز میکنم حساب میکنم امروز چند شنبه ست، بعد با انگشت میشمارم چند روز دیگه مونده به ۵ شنبه.

*: عجب اسم یکی از کارگرهاست

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

558

پدرم یک عادت احمقانه دارد. و البته این همه اش نیست. مادامی که در خانه است جواب هیچ تلفنی را نمیدهد، حتی موبایل خودش را.
مثلا جلو تی وی لم داده است و تلفن بالای سرش روی کاناپه افتاده. وقتی زنگ میخورد کوچکترین علامتی مبنی بر اینکه متوجه صدای زنگ شده باشد در او مشخص نیست.
این کارش مرا تا سر حد جنون عصبی میکند.

دیشب جشن عروسی دوستم بودم. دیر وقت خانه آمدم. از ظهر که بیدار شده ام حالم اصلا خوش نیست. همه اش افقی بوده ام. اول فکر کردم بخاطر مشروب باشد، اما بعد یادم آمد که من اصلا چیزی نخوردم. الان هم به پشتی تختم تکیه داده ام و ملافه ام را روی شکمم گلوله کرده ام و MacBook Pro ام را روی آن گذاشته ام و دارم تایپ میکنم. (اشاره به این Pro خیلی مهم است)
مامان و شیوا و چندتا از دوستانشان با هم رفته اند هایپر مارکت. هایپر مارکت پاتوق مامان و شیوا است.
تلفن زنگ میزند. به بابا التماس میکنم جواب بدهد. معلوم نیست کدام گورستانی است. تلفن میرود روی پیغامگیر. ۳ تا تلفن بعدی هم همینطور. ملت چرت و پرت میگوند.
باز هم تلفن. با حال داغانم میروم پایین تا جواب بدهم. بعد تلفن را میگذارم روی مبل و دوباره کشان کشان می آیم بالا توی اتاقم. برای تماس های بعدی هم همین حرکت مزبوحانه را انجام میدهم. بعد متوجه میشوم که خب الدنگ جان، تلفن را با خودت بیاور بالا!
از آن لحظه به بعد حتی ۱ بار هم زنگ نمیخورد!

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۰

درتی مایند به من میگن ها

از راه رسیده م خونه. مامان یه ظرف کوچولو پره توت فرنگی میده دستم.

بعد همونجا، در همون حالت یه ابر بالای سرم درست میشه و خودمو میبینم که دارم روی یدونه nipple خامه میریزم (از همونا که مثه خمیر ریش اسپری میشه)، روی خامه هم یدونه از همون توت فرنگی ها رو میذارم. بعد چون خامه خنک بوده اونوقت خانوم برگ گل مذکور مور مورش شده، پوست نیپل و حومه دون دون شده.
منم در همون حال برای این صحنه رعشه میگیرم!

خواستم بگم یه همچین بدبختی هستم من

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

مسابقه sms ی

فرض کن شب ساعت ۱ رفتی تو اتاقت و داری تلاش میکنی بخوابی
بعد از پشت در هی صدای اس ام اس میاد. دینگ دینگ ... دینگ دینگ
به نوبت یکی واسه بابت، یکی واسه مامانت
هی واسه هم میخونن هی میخندن
چند دقیقه بعد صدای اس ام اس یه سونی اریکسون هم در میاد. یعنی خواهرت هم وارد مسابقه شده.
واسه هر ۳ تاشون sms میزنم:
nemimirid age silent konid un sag pedara ro!

پ.ن: به اونجاشون هم حسابم نمیکنن

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

حاجی

توی کارگاه یه آقای ۶۰ و اندی ساله داریم که نقاش ساختمانیه. البته خودش دیگه شخصا کار نمیکنه، اما یه اکیپ نقاش واسه خودش داره و کارگرهاش براش کار میکنن. از چند ماه پیش گفته بود اول اردیبهشت قراره بره مکه. بعد من همه ش سر به سرش میذاشتم و میگفتم از اونجا باید برام "ویسکی" سوغاتی بیاری.
بعد از دو هفته امروز اومده بود کارگاه. سرما خورده بود اساسی.
بعد از دست و روبوسی* و اینجور تشریفات میبینم یه بسته از توی یه پاکت در آورده و میگه: مهندس جان، ناقابله ولی حیف که نشد اون چیزی که میخواستی رو برات بیارم.
اومدم خونه بازش کردم میبینم یه عطر برام آورده با مارک whisky. یعنی فکککم افتاد!
حالا هم از ترس سرماخوردگی ِ حاج آقا هر دو ساعت دارم یدونه کلد استاپ میندازم بالا. لامصب مثه قرص خواب آور عمل میکنه.

*: آخه کدوم آدم عاقلی با یه حاجی ِ سرماخورده ی تازه از مکه برگشته دست و روبوسی میکنه؟ هان؟

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

کاشکی ما هم ماهی ۱ بار ریش میزدیم فقط

یکی از مصیبت های مرد بودن اینه که تقریبا هر یکی دو روز، یکبار باید صورتت رو اصلاح کنی. بعد مشکل اینجاست که همیشه موقعی باید ریش بزنی که مصادف شده با نقطه اپتیموم گشاد ترین حالت روحی - جسمی!

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۰

552

دلم میخواست اون موقع که خبر کشته شدن بن لادن رو اعلام کردن من هم نیویورک بودم و مثه بقیه میومدم تو خیابون و از خوشحالی بالا و پایین میپریدم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰

دوقلو دارم

همین چند ساعت پیش متوجه شده ام که چند ماهه یدونه MacBook Pro هم حامله بوده ام و خودم خبر نداشته ام. با دکتر که صحبت میکردم گفت تا 1 ماه دیگه حتما زایمان میکنی. توی سونوگرافی تشخیص دادن این یکی هم دختره، سایزش هم 13.3 اینچ ه.

آخه ماه 4-3 بارداریم که بود بچه رو دختر تشخیص دادن و خبری از یه جفت دیگه نبود.
چون میدونستم دختره اسمش رو Marie Anne انتخاب کردم.
کلی پس انداز کرده بودم که واسه دخترم رینگ و لاستیک بخرم... سیستم صوتیش رو عوض کنم... اصلا میخواستم حسابی میک آپش کنم...
حالا من موندم و 2 تا دختر رو دستم. یه مادر تنها که سرپرست خانواده هم هست چه خاکی تو سرش باید بریزه آخه؟

پ.ن: فردا صبح میخوام برم بانک تقاضای دسته چک بدم. من میدونم، آخرش سر از زندان در میارم. حالا ببین کی بود گفتم!

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۰

550

من خدا را در قمقمه ی آب یافته ام، در عطر پیچ امین الدوله، در خلوص برخی کتاب ها و حتی نزد بی دینان. اما تقریبا هیچگاه وی را نزد آنانی که کارشان سخن گفتن از اوست نیافته ام.

رستاخیز - کریستین بوبن

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

فاک یو عجب

دیشب خیلی دیر خوابیدم. حوالی 4 بود فکر کنم.
بر طبق سنت همیشگی ساعت مچی ام راس ساعت آلارمش روشن شد و من هم فاتحانه، از روی میز ِ بالای تختم برش داشتم و خاموشش کردم و پرتش کردم توی هوا. نمیدونم کجا رفت.
(از این موضوع لذت میبرم که آلارم روشن بشه و بعد خاموشش کنم و با خیال راحت بخوابم)
ساعت هنوز از 8 نگذشته بود که حس کردم صدای زنگ موبایلم میاد. همون لعنتی که مخصوص ِ کارگاهه و نباید خاموشش کنم. خودم رو به نشنیدن زدم، اما یک دقیقه بعد باز دوباره داشت زنگ میخورد. چشم هام رو باز نمیکردم و مدام توی دلم تکرار میکردم "قطع کن... قطع کن... قطع کن..."
و بالاخره قطع شد، اما 1 دقیقه بعد دوباره از نو.

صفحه گوشی رو نگاه میکنم، نوشته: Ajab *

آخه الان از جون من چی میخواد؟
جواب میدم.

خلاصه اش اینه که آقا حوصله شان سر رفته بوده، صبح علی الطلوع رفته اند بالا پشت بام سر قبر مادرشان. درب راهرو بسته شده و آقا اون بالا گیر افتاده اند!
هیچی، این هم از جمعه ی این هفته که میخواستیم بیدار نشیم به این زودی. که شدیم.

*: اسم منحوصش عجب است. عجیبه، نه؟

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

از زير ميز دارم تایپ ميكنم

اينجا دفتره شركته، همه رييس روئسا جمع هستن و دارن حسابى بحث ميكنن.
نه حوصله خودشون رو دارم و نه حرف هاشون رو.

آى لاو يو پى ام سى

sent from my iPhone

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

جهاد اقتصادی که میگن اینه داداش

دیشب حدود دوازده رفته بودم دوش بگیرم. بعد یهو دیدم یکی چراغ حمام رو خاموش کرد و رفت. هرچی سر و صدا کردم که آهای، آدم اینجاست. نچ. کسی به کسی نیست. دستم رو از لای در آوردم بیرون و چراغ رو روشن کردم.

مشغول نظافت و پاکیزگی بودم که دوباره میبینم یکی چراغ رو خاموش میکنه. داد و قال میکنم که این چه مسخره بازیه در میارین؟، اما باز هم کسی جواب نمیده.

خیلی شاکی در رو باز میکنم میپرم وسط هال ببینم کیه داره اذیت میکنه، میبینم بابام عین خرس قطبی رو کاناپه لم داده داره تلویزیون نگاه میکنه.

بهش میگم:

+ تویی؟
- چی منم؟
+ تویی که هی چراغ حمام رو خاموش میکنی؟
-عه.. حمامی؟ فکر کردم یکی چراغ رو یادش رفته بوده خاموش کنه!!
+ بعد نفهمیدی همین دو دقیقه پیش هم خاموشش کردی و باز خودش روشن شد؟
- نه.. حواسم به این فیلمه بود
+ احیانا صدای دوش رو هم نمی‌شنوی؟؟
- نع
+ حالت خوبه؟
- از قبض برق می‌ترسم، به جون تو از گاز بیشتر میاد!

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

545

از کسی که کتابخانه دارد و زیاد کتاب میخواند نترس.
از کسی بترس که فقط یک کتاب دارد و فقط همان یک کتاب را میخواند و آن را هم مقدس میداند!

پ.ن: منبع نامعلوم

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

544

ژانر اینایی که دوست دختر/پسر شون رو بغل میکنن و عکس میگیرن، بعد هر 2 تا شون همون عکس رو میذارن واسه پروفایل ف.ب شون. یعنی حال آدم رو به هم میزنن.

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۰

برسد به دست آقای گوگل

چی میشد بلاگر بای دیفالت تاریخ خورشیدی رو هم ساپورت میکرد؟ هان؟
خب شما که زحمت میکشین، دستتون درد نکنه اینو هم درست کنین دیگه.
با تشکر

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

542

حالم خوبه.
یه بسته Tobleron گذاشته ام جلوم و دارم یکی یکی همه شون رو میخورم.
مثه اسب Grenade و Just The Way You Are ه Bruno Mars رو گذاشته م بخونه و هی تکرار کنه.
گاهی وقتا اخلاق حال به هم زنی دارم واسه آهنگ گوش کردن. الان هم از همون موقع هاست که این 2 تا رو گذاشته م تا آخر شب بخونه. و قاعدتا تا زمانی که توی همین مود باشم همین موزیک متن دادمه خواهد داشت!
از وقتی که "4 شرد" حساب کاربری م رو بست دیگه تصمیم گرفته بودم آهنگ آپ نکنم و فوقش بیام بگم برید فلان آهنگ رو خودتون گوش کنید (به من چه دیگه) اما نشد مقاومت کنم. فعلا آزمایشی یه جای دیگه حساب باز کردم ببینم اخلاقش چطوره.
آهان. یدونه کیبورد جدید هم خریده م. پارسال که مونیتورم مشکی شد کیبورد سفیدم خیلی تو ذوق میزد، اما همون رو خیلی دوستش داشتم، از بس که کهنه و کار کرده بود. اصلا همه دکمه هاش صیقلی شده بودن. تازه، موقع تایپ کردن مثه ماشین تحریرهای زمان جنگ جهانی چیلیک چیلیک صدا میداد. این جدیده فقط خوشگله. راحت نیست، صدا نداره، بک اسپیسش کوچیکه، حرف "پ" رفته اون بالا کنار = و +. بعدش هم، از بس که صاف و تخته، اصلا جای دکمه ها رو تشخیص نمیدم.

پ.ن: یعنی الان همه فهمیدید اینا رو واسه این نوشتم که این کیبورده رو امتحان کنم؟ :پی

541

امروز با وانت پیکان کذایی شرکت پشت چراغ خطر ایستاده بودم که یه خانوم ِ برگ گل، سوار بر "سراتو" اومد کنارم. نمیدونم چرا وقتایی که پشت فرمون این ماشین هستم کلا تبدیل به آدم دیگه میشم. هیچی، کلی براش دست تکون دادم تا بالاخره راضی شد شیشه رو 2 سانت بیاره پایین. با روحیه ای بالا بهش گفتم شماره ت رو بهم میدی؟...
... خیلی با کلاس و شیک رییید بهم. بعدش هم پاش رو گذاشت رو گاز و تخته کرد. نقطه شد.
تا حالا از اینکه یه نفر سیفون م رو بکشه اینقدر حال نکرده بودم به خدا. عجیب لذت بردم!

پ.ن: الان که دارم فکرش رو میکنم برام جای سواله که این همه اعتماد به نفس از کجا اومده بود. اصلا انگیزه م چی بود واقعا؟!

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

اونجای آدم پاره میشه

خوبی ِ این 2 هفته تعطیلی این بود که از قید و بند زمان و مکان خارج بودم. اصلا برام مهم نبود که چند شنبه ست، ساعت چنده، کجا چه خبره و...
حالا باز دوباره از امروز باید روزهای هفته رو بشماری و مدام چشمت به ساعت باشه.

شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۰

همين الان

همچين خوشگل اومده بودم تو دل تختم و عشقولانه بغلش كرده بودم، يهو ديدم موبايلم صداش در اومده. 
نگاه ميكنم ميبينم ميگه ايميل جديد دارى.
منم كه كنجكاو... بدو بدو اومدم ببينم چيه!
هيچى، اين موقع شب تو ف.ب يه نفر سقلمه* (همون انگولى) فرمودن بنده رو!
خواستم بگم يه همچين دوستان باحالى دارم من كه ٣ و نيم نصفه شب يادشون مياد سيخونكت كنن آدم رو!

* : poke

sent from my iPhone

جمعه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۰

مهم ... مهم، جدی بگیرید لطفا

همین الان بروزرهاتون رو آپدیت کنید و همیشه به روز نگه شون دارید.
لطفا فقط از فایرفاکس و کروم استفاده کنید (اینترنت اکسپلورر رو بیخیال بشید تو رو قرعان)
همه ی پسوردهاتون رو عوض کنید (گوگل، یاهو، ف.ب، توییتر و...)

پ.ن: چند روز پیش چون با موبایل خوندم خبرش رو منبع یادم نیست، ولی کاملتر از این بود.

چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۰

being You

تو بلوار اصلى شهرك هيچ كس نيست. نم نم داره بارون مياد. هنوز سرم از نوشيدنى داغه. هوا عاليه. هدفون تو گوشمه. فقط عشقولانه كمه. خدا ميدونه چندبار كل بلوار رو رفتم و برگشته م. دلم ميخواد تا ابديت همينطور برم و برگردم...

دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۰

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

535

تقریبا 10 روز میشه که عمو جان واسه تعطیلات از آمریکا اومده اینجا. بعد امروز اومده به من با یه لحن تعجب گونه ای میگه:
چرا همه ی این دخترهایی که من بیرون میبینم اینقدر خوشگلن؟! به خدا به عمرم این همه گورجس یکجا ندیده بودم!
یه نگاه ِ نا امیدانه ای بهش انداختم و گفتم: مطمئنی داری آمریکا زندگی میکنی؟

یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

کمک لطفا

اونقدر عجول و دست پاچه ام که حتی قبل از اینکه یه نگاهی به لیست کالج ها و دانشگاه های نیویورک بندازم، اول از همه میرم قیمت خونه و آپارتمان 1 خوابه ی شصت هفتاد متری توی بروکلین و کویینز و منهتن و آپر ایست ساید رو چک میکنم. و با وقاحت تمام چند مورد رو هم پسند میکنم!!!
اصولا همیشه تا یاد دارم همینقدر هول بوده ام. اگه برای رسیدن به چیزی، یه پروسه و مراحلی وجود داشته باشه من همیشه از آخر به اول شروع میکنم!

این دفعه دیگه جدی جدی تصمیم گرفته ام. خسته شده ام از بس سعی کردم خودم رو با اون چیزی که هستم وفق بدم. واسه 1 بار هم که شده میخوام تو زندگیم لگد بزنم به همه ی چیزهایی که دارم و برم دنبال اون چیزی که دلم همیشه میخواسته.

میخوام از اول شروع کنم برم گرافیک و یا طراحی داخلی (و کلا توی این زمینه) بخونم. فقط هم میخوام نیویورک باشم.
اما...
در زمینه apply کردن و این چیزا با گاو هیچ فرقی ندارم. واسه همین یه خورده از اون کسانی که آشنایی دارن راهنمایی لازم دارم که مثلا از کجا باید شروع کرد؟ با کی مکاتبه کرد؟ و الخ
از اینجا لیست کالج ها و دانشگاه های نیویورک رو پیدا کرده ام، اگه لازم باشه به همه شون درخواست میدم.

خلاصه اینکه ممنون میشم اگه راهنماییم کنید.

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

533

یکی از بدبختی های یه آدم عینکی اینه که وقتی توی آرایشگاه آقاهه میره عقب و توی آینه ازت میپرسه "دیگه دستوری نیست؟" هی باید چشمات رو ریز کنی و در حالی که وانمود میکنی میبینی، بگی نه، خوبه، مرسی.

چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

532

امروز یدونه مانکن پشت ویترین SISLEY دیدم، از بس که لباس هاش خوشگل بودن دلم میخواست یکجا بخرمش بذارمش تو اتاقم!

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

در تاکسی اتفاق افتاد - واقعی

من صندلی جلو بودم، یه خانوم خیلی چادری میان سال هم پشت سر راننده نشسته بود. نزدیکای مقصدش که داشت می‌رسید از راننده پرسید کرایه ش چقدر میشه و بعد با چادرش گوشه یه دویست تومنی رو گرفته بود و با همون وضع دستش آورد سمت آقای راننده. یارو هم که خیلی راننده بود کاملا خونسرد از توی داشبورد یدونه انبر دست برداشت و پول رو گرفت.

یعنی منفجر شدم با این حرکت

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

530

1- صبح ها که از خواب بیدار میشم هنوز خسته م. قبلا ها وقتی به اندازه کافی میخوابیدم لااقل صبح دیگه خستگی جسمی نداشتم اما این روزها حتی اگه ساعت 8 هم برم لالا باز هم فردا صبح مثه یه آدمی میمونم که شب قبل تا تونسته کتک خورده.

2- دیگه حالم از اخبار و همه ی اون مزخرفاتی که داره دور و برمون اتفاق می افته به هم میخوره. میدونی، دیگه کلافه شدم از بس که هی خوندم و شنیدم و دیدم و هی بیشتر متنفر شدم. دلم میخواد "گاو" باشم و هیچی نفهم. باورت نمیشه اما گاهی وقتا حس میکنم واسه چند لحظه جنون آنی بهم دست میده.

3- دلم میخواست اونقدری شهامت داشتم که بتونم بزنم زیر همه چیز... کار، زندگیم، پول، خانواده... حتی خودم. واقعا دلم میخواست اونقدر جرات داشتم که از همه چیز و همه کس ببُرم. دلم میخواد دونه به دونه وابستگی هام رو قطع کنم. یعنی دیونه شد ام بد فرم. داغونم.

شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹

529

کیبردم رو میخوام به دانشکده پزشکی اهدا کنم. آخه همه جور باکتری و میکروب و ویروسی روش پیدا میشه!

جمعه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۹

a letter to S

Hi
I just wanted to say that recently, I've fallen deeply in love with you.
Honestly, your boyfriend Dan makes me jealous.
Can you please give me a little hint that what exactly Dan did which a cute girl like you did date him?
thanks

چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۹

اون روز دیگه دور نیست

بالاخره نوبت ما هم میشه که یه روزی بدون وی/پی/ان و هیلتر شکن و اینجور چیزها، از دنیای آزاد لذت ببریم.

پ.ن: دیشب اکانت وی/پی/ان ام رو واسه 6 ماه دیگه شارژ کردم. یه حسی بهم میگه این دیگه آخرین بار بود.

جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

همین چند لحظه پیش

صدای جارو برقی میاد. چند دقیقه بعد مامان در حالی که داره سرامیک ها رو  T میکشه، داد میزنه و به من میگه:

اه خسته شدم از بس که هر روز این همه "مو" از روی سرامیک ها جارو کردم. همه شون هم مال توئه. پشم گوسفند اینقدر نمیریزه که موهای بدن تو میریزه. اه.

یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

523


 زنده باد آزادی

                 زنده باد آگاهی

                                 زنده باد زندگی

منبع: +

give me a HUG please

دلم براش تنگ شده. برای بغل کردنش. برای بو کشیدن تنش. برای حس کردنش.
امشب سگ شده ام.
عجیب احتیاج به یه بغل ِ سفت و محکم دارم تا آرومم کنه. همین.
sometimes,
the person who tries to keep everyone happy
is always the most lonely person,
so never leave theme alone
because they will never say that they need you *

*: از gooder

جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

521

دیشب یادم رفته بود آلارم گوشیم رو خاموش کنم. قاعدتا امروز صبح هم سر ساعت زنگ زد و منم (مثه هر روز) با مکافات از توی تخت اومدم بیرون. باز هم مثه هر روز هول هولکی یه لیوان شیر و بیسکوییت خوردم و اومدم آماده بشم که برم. همینطور که داشتم لباس عوض میکردم حس کردم امروز باید جمعه باشه، و با انگشت شروع کردم به شمردن روزها...
بعد که مطمئن شدم دیروز 5 شنبه بوده، با همون وضع پریدم تو تخت. خیلی کیف داد.

ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم چقدر آدم باید خاک بر سر باشه که آمار روزهای هفته از دستش در رفته باشه... چقدر باید داغون باشه که وقتی صبح از خواب بیدار میشه هیچی از پنج شیش ساعت قبل رو یادش نباشه... چقدر زندگیت باید یکنواخت باشه که صدای آلارم گوشی فقط یک معنی بیشتر برات نداشته باشه.

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

519+1

کلی چیز میز نوشته بودم، + یه آهنگ که می‌خواستم شما هم گوش کنید. رفتم 4shared می‌بینم اکانت منو Ban کردن!
حالم گرفته شد در حد مرگ. یعنی تمام اون ۸ گیگ و خرده‌ای موزیک که در طول این ۴ سال و اندی با بعضی از پست‌ها به اشتراک گذاشته بودم همه‌اش دود شده رفته هوا. لعنتی.
دلم می‌خواد برم به صاحبش بگم اگه می‌خوای کپی رایت و این چرت و پرت‌ها رو رعایت کنی پس گه خوردی سایت آپلود واسه موزیک و ویدئو و.. راه انداختی، آخه به چه حقی اومدی حساب منو یکهو بستی؟ مرتیکه شاغال.


مهم: کامنت‌های پست قبلی رو که دیدم بسی نا امید شدم. یعنی واقعا پیش خودتون فکر کردید من خوابِ اون "سه چرخه" ای رو دیده‌ام که مثل دوچرخه‌ست، سوارش می‌شن و رکاب می‌زنن؟؟
نخیر آقا جان، نخیر.. منظور من اون یکی ۳ چرخه ست، Threesome و اینها 😛

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

519

دیشب خواب دیدم سوار ۳ چرخه شده‌ام.
آلارم ساعت اجازه نداد بفهمم آخرش چی میشه، اما تا جایی که یادم میاد خیلی باحال بود!!

پ.ن: یعنی در واقعیت هم میشه "سه چرخه" سواری کرد؟ باید تجربه جالبی باشه!!

جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

آقای "میم" عزیز، از بین این همه آدم فقط زورت به من رسید؟

چند ماه پیش یه گروه 9-8 نفره ی هم سن و سال خودم از فلان جا برای یه کار تحقیقی به اون پروژه ای که توش دارم کار میکنم اومدن، و منم از طرف شرکت خودمون قرار شد باهاشون همکاری کنم.
توی اون اکیپ یه دختره هست که به نظر من شدیدا جذاب و در عین حال خیلی هم آدم حسابیه.
اون اوایل، عملا مقاومت کردن برای اینکه بهش نخ ندم تقریبا غیر ممکن بود، با این حال اصلا به روی خودمون نمی آوردیم. آخرین بار سه چهار هفته پیش بود که دیده بودمش.

امروز ظهر واسه یه کار اداری رفته بودم بیرون. موقعی که برگشتم دیدم یدونه Porsche Boxster قرمز دقیقا پشت دیوار کارگاه پارک کردده. تو دلم گفتم آخه کدوم کس خلی دلش اومده این ماشینو اینجا پارک کنه؟؟؟
هیچی، بیخیال توی یکی از طبقات بودم که یهو دیدم همون دختره اومد جلو و سلام و حال و احوال. پشت سرش هم آقای "میم" اومد جلو و سلام و تعارف.
همینطور که داشتیم با هم دست میدادیم ناخوداگاه به شوخی بهش گفتم آخه مرد حسابی، این ماشینو باید اونجا پارک کنی؟ من اعصابم ضعیفه ها.
خندید و گفت سخت نگیر پسر، چیزی نمیشه.
باز خندیدم و گفتم من اگه پورشه داشتم عمرا جرئت (تخم) نمیکردم بیشتر از 30 ثانیه یه همچین جایی پارکش کنم.
خدایی اصلا فکرش رو هم نمیکردم آقای "میم" ممکنه پورشه داشته باشه.
و این آقای "میم" هم توی همین اکیپه. و به چشم برادری! انصافه یه جنتلمن کامله.
با سمیرا اومده بود چندتا عکس بگیرن و یه سری متر کشی کنن و برن. خیلی چیک 2 چیک بودن.
تقریبا 1 ساعت بعد، موقعی که داشتیم خدافظی میکردیم تو دلم به "میم" گفتم کوفتت بشه. اما بعدش پشیمون شدم، گفتم نوش جونت، ولی جون من قول بده حرومش نکنی این دختر رو، حیفه.

گذشته از همه این حرف ها، امشب این اراجیف رو فقط واسه این نوشتم که بگم امروز بد جوری حالم گرفته شد. اینا رو نوشتم تا یه ذره دلم خنک شه.
میدونی، "میم" ها به مراتب فرصت های بیشتر و بهتری برای انتخاب کردن و انتخاب شدن نسبت به "من" دارن. لزومی نداشت یکی از معدود فرصت های منو اینطوری بزنه داغون کنه.

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

517

خسته ام، بیشتر روحی البته، خیلی.
بی تفاوتی مزمن پیدا کرده ام. هیچ کس و هیچ چیز به آنجایم هم نیست. اصلا برایم مهم نیست.
نه از ته دل خوشحال میشوم و نه عمیقا ناراحت. خنثی شده ام. خوشی و نا خوشی ام دوام ندارد. همه شان شاید 5 ثانیه بیشتر طول نکشند.
گیجم. سردرگمم. بی هدفم. اگر بپرسی، نمیدانم چه میخواهم، واقعا نمیدانم. انگار که زندگی ام مثل یک نقطه شده.
تنها چیزی که خیلی عذابم میدهد ظاهر غلط اندازم است. اینکه هیچ کس، مطلقا هیچ کس حتی تصور هم نمیکند که من هم برای خودم هزار جور فکر و خیال و کوفت و زهر مار دارم.
گاهی اوقات غلط انداز بودن سخت است، درد دارد. سختی اش این است که کسی تو را جدی نمیگیرد، و این درد دارد.

دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

رونوشت به گودر بازها

تازگی ها لباس شخصی ها به گودر هم رخنه کرده اند.
حتما follower های جدیدتون رو کنترل کنید و هر کسی به نظرتون مشکوک بود block ش کنید. اصلا محض احتیاط همه رو کنترل کنید.
تابلو ترین مشخصه شون اینه که N نفر رو فالو میکنن اما خودشون 2 تا فالوئر بیشتر ندارن.

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

دیگه واسه چی سوال می‌کنی؟!

یعنی اگه می‌تونستم خفه‌اش می‌کردم.
اصولا همه آرایشگرها #@*%$ اند. زنانه‌ها رو نمیدونم، اما مردانه‌ها همه‌شان کپی پیست همدیگه هستن.
ای کاش اون موقعی که دارن پیشبند رو واسه ت می‌بندن، بجای اینکه توی آینه نگاه کنن و بگن "چه دستوری دارید؟" می‌گفتن "با اجازه می‌خوام فلان مدلی برینم روی سرت، فقط اینو بلدم".
مرتیکه عن، خوبه گفتم اصلا کوتاه نشه، فقط میخوام یه ذره مرتب کنی، همینجوری شلخته و گوسفندی بمونه که الان نشینم با موهایی که ارتفاعشون از ۵ سانت تجاوز نمی‌کنه تایپ کنم!!
تا زمانی هم که دوباره موهام بلند بشه، هر بار که خودم رو توی آینه ببینم به کلیه عناصر خانواده‌اش سلام می‌رسونم.

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

رونوشت به تمام ایدئولوژیست ها

کسانی که مدعی اند همه چیز میدانند و همه چیز را میتوانند درست کنند، سرانجام به این نتیجه میرسند که همه را باید کشت... پس منتظر فروتنی شما هستم و باید بگویم که نادانی من همراه مانع میشود که شما را مطلقا محکوم کنم. وانگهی چگونه قادر به این کار میتوانم بود؟
بدترین چیزی که ممکن است برای شما پیش آید این است که شما روزی در آنچه در مقابل من از آن دفاع کرده اید پیروز شوید. در آن روز شما بی شک فاتح خواهید بود، در معنایی که این جهان بدبخت بدین کلمه میدهد. اما شما در میان سکوت اجساد فاتح خواهید بود، و این فتحی است که من هرگز بدان رشک نمیبرم.

مقاله تحمیق در کجاست - آلبر کامو 1948

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

spam

خودشون روزی 100 تا اسپم میفرستن، بعد توی همون اسپم ها میخوان یاد بدن چطوری اسپم نگیریم. مملکته داریم؟

اولین محصول آموزشی دریافت نکردن ایمیل های تبلیغاتی در کشور
شما می توانید به راحتی دیگر ایمیل های تبلیغاتی دریافت نکنید
این مجموعه آموزشی به صورت کاملا فارسی می باشد
قیمت این سی دی آموزشی 6000 تومان

و این هم مدرک

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۹

یعنی گند می‌زنه به همه اون چیزهایی که ازش یادته

آدم یه حس کرختی بهش دست می‌ده وقتی که دوست دختر ۳ سال و اندی قبل (که اتفاقا رابطه تون ظرف چند ماه تمام شد)، یکهو و بی مقدمه بهت sms بزنه:

از اون موقع تا حالا نشده حتی ۱ بار دلم بخواد با تو باشم *. آخه یه جووووووری هستی!

*: باشم = بخوابم؟!

جمعه، دی ۲۴، ۱۳۸۹

زخمی که نمی بینیم

می دانید؟
خشونت همیشه یک چشم کبود و دندان شکسته و دماغ خونی نیست.
خشونت، تحقیر و آزار، گاهی یک نگاه است.
نگاه مردی به یقه ی پایین آمده لباس زنی وقتی که دولا میشود و چایی تعارف میکند.
نگاه برادری است به خواهرش وقتی در مهمانی بلند خندیده. نگاهی که ما نمی بیینیم، که نمیدانیم ادامه اش وقتی چشم های ما در مجلس نیستند چیست.
ترسی است که آرام آرام در طول زمان بر جان زن نشسته.
خشونت، بی کلام و بی تماس مردی است که در را که باز می کند زن ناگهان مضطرب میشود، غمگین میشود، نمی داند چرا اما در حضور مرد انگار کلافه باشد، انگار خودش نباشد، انگار بترسد که خوب نیست، که کم است، که باید لاغرتر باشد، چاق تر باشد، زیباتر باشد، خوشحال تر باشد، سنگین تر باشد، جذاب تر باشد، خانه دارتر باشد و عاقل تر.
خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر می کند باید باشد.
خشونت آن نقابی است که زن به صورتش می زند تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد.
مرد می تواند زن را له کند بدون اینکه حتی لمس ش کند، بدون اینکه حتی بخواهد له اش کند.
این ارث مردان است که از پدران پدرانشان بهشان رسیده.
خشونت، آزار و تحقیر، ادامه همان مادر ... ها، خواهر ... ها، مادرش را فلان و عمه اش را بیسار "می کنم" هایی است که به شوخی و جدی به هم و به دیگران می گوییم.
خشونت، آزار و تحقیر، همان "زن صفت" مثل "زن گریه می کردی" هایی است که بچه هایمان از زمان خیلی کودکی یاد می گیرند.
خشونت، آزارو تحقیر، پله های بعدی نردبانی است که پله ی اولش با فلانی و بیساری معاشرت نکن چون...، فلان لباس را نپوش چون... است. چون هایی که اسمشان می شود "عشق".
عشق هایی که می شوند ابزار کنترل.
که منتهی می شوند به زنانی بی اعتماد به نفس، بی قدرت، غمگین، تحقیر شده، ترسان، وابسته، تهدید به ترک شده و شاید کتک خورده.
که فکر می کنند همه ی زخم هایشان از عشق است.
که مرد عاشق زخم می زند و زخم بالاخره خوب می شود.
کتک بدترین نوع خشونت علیه زنان نیست. کبودی و زخم و شکستگی خوب می شوند اما قدرت و شادابی و باور به خویشی که از زن در طول ماه ها و سال ها زندگی گرفته می شود گاهی هیچ وقت، هیچ وقت ترمیم نمی شود.

پ.ن: آقا یا خانوم ناشناس عزیز، این متن برام ایمیل شده بود و نمیدونستم اصل نوشته کجا بوده. اگه به tag پستم دقت کرده بودی حتما متوجه میشدی که قصد نداشته م به اسم خودم ثبتش کنم. چرا اینقدر زود قضاوت میکنی آخه؟؟؟

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

ماه پاره

امروز صبح یه خورده زودتر از همیشه رسیدم کارگاه. از ماشین که پیاده شده دیدم "راه خدا" * رفته روی پشت بام اتاق نگهبانی و هول هولکی داره یه پتو روی یه چیزی پهن میکنه.
از همون دور داد زدم هوووووووی راه خدا... (دقیقا همینطور)، چیکار میکنی؟
با یه قیافه مظلومانه ای گفت پتو شستیم مهندس، انداختم روی لوله بخاری خشک بشه.**
پیش خودم گفتم کدوم ابلهی صبح ساعت 7 پتو میشوره آخه؟؟؟ و همینطور که داشتم میرفتم به اون سمت به این فکر میکردم که اینا که اصلا اونجای سقف دودکش ندارن!
نزدیک که شدم دیدم به به... آقایون دیش گذاشته ن.
حبیب و شیر ممد هم اومدن بیرون و نیششون تا بناگوش باز.
خیلی cool به حبیب گفتم: با نبشی 3 یه قوطی تمیز میسازی میذاری روش، بعدش هم یه پارچه ای گونی ای چیزی میکشی روش که اینجوری ضایع نباشه. پیش بقیه بچه ها هم سر و صداش رو در نیارین.
بعد هم راهمو کشیدم رفتم، اون 3 تا هم خوشحال.

عصر که تعطیل کردیم، تو دفتر بودم و داشتم آماده میشدم برم که دیدم همه ی کارگرها یکی یکی دارن میرن تو اتاق شیر ممد اینا. 2م افتاد.
رفتم تو اتاقشون، دیدم بعــــله... سیبیل به سیبیل نشستن پای "من و تو 1" ... بفرمایید شام.
هیچی، نشستم لیست همه ی کانال هاشون رو مرتب کردم و دادم دستشون. شماره 1 رو هم گذاشتم بی/بی/سی!
حسابی هم بهشون تاکید کردم این کانال شماره 1 رو زیاد نگاه کنید بلکه یه ذره فهم و شعورتون رشد کنه و بفهمید دنیا دست کیه و چی به چیه.
بعد از بی/بی/سی هم من و تو 1 و 2 رو گذاشتم براشون.

نتیجه گیری: این کارگرها عمرا دیگه روزها واسه اضافه کاری بمونن. جمعه ها هم دیگه کار تعطیل میشه! :دی

*: تعجب نکنید، اسمش واقعا همینه!
**: باز هم تعجب نکنید، از این موجودات هیچ چیز بعید نیست!

پ.ن: امروز خیلی اتفاقی فهمیدم Brittany Murphy توی دسامبر 2009 فوت کرده ):

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

Wi-Fi

چند شب پیش با چندتا از بر و بچه های همسایه دور هم جمع شده بودیم، بعد نمیدونم چی شد که بحث کشید به وایرلس هایی که دور و بر پیدا میکنیم و کی به کیه و از این حرف ها.
یهو من زدم زیر خنده و گفتم یه کس خلی این اطراف هست که واسه اسم مودمش شماره تلفن گذاشته!
همه هار هار زدیم زیر خنده.
در همین حال یکی از رفقا اعتراف کرد کار ِ خودشه.
زدم پشت شونه ش و گفتم بابا من شماره موبایل و اتاقت رو دارم، این یکی دیگه ست.
پسره دوباره گفت نه... خودمم!
گفتم بابا شماره ایرانسله، تو که ایرانسل نداری، داری؟
گفت آره... منم.
چند ثانیه همه ساکت شدیم، بعدش هم فوری بحث رو عوض کردیم.

خواستم بگم یه همچین همسایه های باحالی داریم ما.

پ.ن: نکته جالب این بود که خودش اصلا احساس ضایع شدگی نداشت، ماها بیشتر از اون خجالت کشیدیم!!!

یکشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۹

واسه تولد بابات همون ادکلن رو بگیر و خلاص!

دیشب رفته م برای تولد بابام یه گوشی ِ باحال خریده م.
با آقای فروشنده شرط کرده م که اگه اینو نخواست، تا فردا شب (یعنی امشب) حق تعویض دارم.
با کلی ذوق و شوق میام کادو پیچ میکنم و بهش میگم چشم ها بسته... دست ها جلو... و جعبه رو میذارم کف دستش.
وقتی میبینه براش گوشی موبایل خریده م و شر ِ اون 2600 کوفتی رو از سرش کم کرده م، از شدت خوشحالی تشنج میکنه.
خلاصه... ماچ و بغل و اینا.
یکی دو ساعتی میشینم پیشش و با هیجان همه چیز رو براش توضیح میدم. از GPS گرفته تا sms نوشتن و این چرت و پرتا.
و 5 دقیقه... فقط 5 دقیقه خودش تنهایی با گوشی کار میکنه. داد و فغان که آهای من این گوشی رو نمیخوام!
همه با چشم های گرد شده می پرسیم چرا؟؟؟
  • فونت ش ریزه... ویبره ش ضعیفه... تقویم فارسی نداره
بالا میری، پایین میای... ولی حرف مرد یکیه!

امروز بردمش همون مغازه. ازش خواهش کردم مراعات جیبم رو بکنه.
از آیفون 4 و بلک بری و اچ تی سی گرفته... تا دره پیت ترین سامسونگ ها رو هم امتحان کرده.
کل ویترین های یارو رو یک دور کامل میاره پایین.
در نهایت یه گوشی برداشته که تقویم فارسی اصلا نداره، فونتش هم از اون چیزی که فکر میکنی ریز تره!
دیگه هیچی نگفتم، مستقیم رفتم سمت صندوق تا حساب کنم دیدم آقای صندوقدار 10 تومن هم بهم پس داد. کلی خدا رو شکر کردم.

خواستم بگم  یه همچین بابای گوگولی ای دارم من.

شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۹

507

امروز یکی از کارگرها * اومده بهم میگه:
- مهندس، اگه بخوای دانشگاه آزاد لیسانس بگیری حدودا چقدر خرجش میشه؟

یه حسابی پیش خودم کردم و گفتم:
+ با خرج رفت و آمد و بقیه ی هزینه ها و به فرض اینکه 9 ترمه تمام کنی، حداقل پنج شش تومن برات آب میخوره. حالا مگه میخوای بری دانشگاه؟؟؟

- نه مهندس، یکی پیدا شده میگه 6 تومن میگیرم هر لیسانسی خواستی بهت میدم. ریز نمرات و کارنامه و مدرک هم میده. پس با این حساب ارزشش رو داره!

+ اگه 6 تومن رو داری حتما برو دنبالش، به خدا جدی میگم.

بعد پیش خودم تجسم کردم همین آقا، 2 روز دیگه میشه آقای مهندس، بنده هم باید برم تو شرکتشون کار کنم!!!

خواستم بگم یه همچین مملکتی داریم :دی

* : ایشون احتمالا راهنمایی رو هم تموم نکرده.